گنجور

 
صفی علیشاه

وَ اَلسّٰارِقُ وَ اَلسّٰارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُمٰا جَزٰاءً بِمٰا کَسَبٰا نَکٰالاً مِنَ اَللّٰهِ وَ اَللّٰهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ (۳۸) فَمَنْ تٰابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اَللّٰهَ یَتُوبُ عَلَیْهِ إِنَّ اَللّٰهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (۳۹)

و مرد دزد و زن دزد پس ببرید دستهای ایشان را پاداشی بسبب آنچه کسب کردند عقوبتی از خداست و خدا غالب درستکار است (۳۸) پس آنکه توبه کرد پس از ستمش و نیکی کرد پس خدا توبه پذیرد بر او بدرستی که خدا آمرزنده مهربانست (۳۹)

مرد یا زن هر کسی کو سارق است

دستهایش بر بریدن لایق است

فَاقطَعُواْ أیدِی َهُمَا گر خوانده ای

دست سارق از چه برجا مانده ای

تا جزای آنچه کرد از کسب و کار

در عقوبت یابد از پروردگار

حق به حکمش غالب است و هم حکیم

بعد توبه بر گنهکاران رحیم

پس هر آن برگشت بر حق از ستم

کار خود را کرد اصلاح از ندم

رد کند بر صاحبش مال ار که هست

ور نه نادم باشد از آن فعل پست

چون نماید او به حق زآن ره ایاب

بازگردد هم بر او حق از عذاب

کوست آمرزنده گار و مهربان

خواهد آمرزش به جرم بندگان

بر بریدن دستِ نفس اولی تر است

زآنکه او دزد جواهر اکثر است

میبرد دزد ار که داری مال و زر

وآن زند بر گنج ایمان و نظر

میبرد از خانه دزدت دانه را

وآن برد هم خرمن و هم خانه را

میبرد دزد از سرا کالای تو

زآن بگرید چشم خون پالای تو

او زند ره، زنده در گورت کند

تا نبینی عیب خود، کورت کند

دزد مالت اتفاق است ار بَرَد

وآن به هر دم پردة عقلت دَرَد

با تو گویم یک نشان از سرقتش

تا بری ره بر زمان فرصتش

چون ز دنیا دید خوار و مفلست

کیمیای دل نماید بر مِست

از در عرفان و فقر آید برون

گردد اندر علم و دینت رهنمون

آید از بیگانگی بر خویشی ات

تا نماید پیشۀ درویشی ات

گوید افزون است ای جان ذوق تو

صوفی ای کو در طریقت فوق تو

کی به سِیرت بوده هرگز عارفی

از رموز فقر و عرفان واقفی

رفته رفته تا که خودبینت کند

رخنه اندر عقل و آئینت کند

با امیران گشت پس باید رفیق

واجب است این بهر ترویج طریق

از گدایان حاصلی نبود جوی

شمع درویشان ندارد پرتوی

شو چو شیران در شکار گاو و میش

پس بیار از بهر خرگوشان به پیش

یک مرید مال دار از صد فقیر

بِه بود، بر این بده از آن بگیر

مینماید این کلامت بس نکو

بیخبر زآن کز کجا زد راهت او

بست چشمت، داد سرگین جای لعل

میزد او بر میخ و می دیدی تو نعل

آن شکار گاوت از پندار بود

لیک شاخش پاره کردت تار و پود

اتفاق است ار که هم در روزگار

این چنین گاوی تو را گردد شکار

گفته بودت دیو، کای شیر ژیان

هم بخور زو هم به درویشان خوران

چون به دست آوردی از بیهوده اش

سختت آید بذل خون و روده اش

پیشتر قانع بُدی بر قوت کم

نک بود در هر رگت نهصد شکم

می فزاید هر دمت بر حرص و آز

نیستی قانع به چیزی ز اهتزاز

پیش آن کز وی به چیزی طامعی

از سحر تا شب نشسته خاضعی

وز فقیران ضعیف ای خود فروش

می گریزی همچو دیوی از سروش

بر تو زین قانع بود آن پاک جیب

نسبت ار ندهی بر او صد نقص و عیب

این بود عرفان و فقرت بی مجال

لیک قطب وقت خویشی در مقال

هم رسد وقتی که بینی ناگهان

مانده ای تنها ز یار و همرهان

برده مالت جمله دزد بد سرشت

نیست یارت کس جز آن اخلاق زشت

رفته مایۀ ذکر و فکرت بر تلف

نیست سودت غیر اندوه و اسف

این یکی بود از نشان سارقت

مابقی را دان به عقل فارقت

ره مده او را به خود، در را ببند

حفظ کن کالای خویش از بد پسند

بُرده ور چیزی درآر از مشت او

پس بِبُر با تیغ قهر انگشت او

ور بدزدد بعد از آن چیز دگر

کن به حبسش تا بمیرد بر بتر