گنجور

 
صفی علیشاه

أَ فَحُکْمَ اَلْجٰاهِلِیَّةِ یَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اَللّٰهِ حُکْماً لِقَوْمٍ یُوقِنُونَ (۵۰) یٰا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا لاٰ تَتَّخِذُوا اَلْیَهُودَ وَ اَلنَّصٰاریٰ أَوْلِیٰاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِیٰاءُ بَعْضٍ وَ مَنْ یَتَوَلَّهُمْ مِنْکُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ یَهْدِی اَلْقَوْمَ اَلظّٰالِمِینَ (۵۱) فَتَرَی اَلَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ یُسٰارِعُونَ فِیهِمْ یَقُولُونَ نَخْشیٰ أَنْ تُصِیبَنٰا دٰائِرَةٌ فَعَسَی اَللّٰهُ أَنْ یَأْتِیَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِهِ فَیُصْبِحُوا عَلیٰ مٰا أَسَرُّوا فِی أَنْفُسِهِمْ نٰادِمِینَ (۵۲) وَ یَقُولُ اَلَّذِینَ آمَنُوا أَ هٰؤُلاٰءِ اَلَّذِینَ أَقْسَمُوا بِاللّٰهِ جَهْدَ أَیْمٰانِهِمْ إِنَّهُمْ لَمَعَکُمْ حَبِطَتْ أَعْمٰالُهُمْ فَأَصْبَحُوا خٰاسِرِینَ (۵۳) یٰا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اَللّٰهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَی اَلْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَی اَلْکٰافِرِینَ یُجٰاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اَللّٰهِ وَ لاٰ یَخٰافُونَ لَوْمَةَ لاٰئِمٍ ذٰلِکَ فَضْلُ اَللّٰهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشٰاءُ وَ اَللّٰهُ وٰاسِعٌ عَلِیمٌ (۵۴)

آیا پس داوری نادانی پیش را می‌جوئید و کیست نیکوتر از خدا بداوری از برای گروهی که یقین می‌کنند (۵۰) ای آن کسانی که گرویدید مگیرید یهود و ترسایان را دوستان برخیشان دوستان برخی‌اند و هر که دوست دارد ایشان را از شما پس بدرستی که از ایشانست بدرستی که خدا هدایت نمی‌کند گروه ستمکاران را (۵۱) پس می‌بینی آنان را که در دلهاشان مرض است می‌شتابند در ایشان می‌گویند می‌ترسیم که برسد ما را گزند بدی پس شاید خدا که آورد گشایش یا فرمانی از نزدش پس کردند بر آنچه نهان داشتند در تنهاشان پشیمانان (۵۲) و گویند آنان که گرویدند آیا این گروه آنانند که سوگند خوردند بخدا سخت‌ترین سوگندهاشان که ایشان با شمایند ناچیز شد کردارهاشان پس گشتند زیان‌کاران (۵۳) ای آنان که گرویدید آنکه برگردید از شما از دینش پس زود باشد که بیاورد خدا گروهی را که دوست دارد ایشان را و دوست دارند او را کرم‌دلانند بر گروندگان در شتابند بر کافران کارزار می‌کنند در راه خدا و نه می‌ترسند از سرزنش سرزنش‌کننده آنست افزونی خدا می‌دهدش بهر که خواهد و خدا فراخ رحمت داناست (۵۴)

آمد آیت که کنند آیا طلب

حکم دور جاهلیّت را ز رب

وآن تفاصل در قصاص است و دیت

در مقام قتل و جرح از معصیت

وآنچه در تورات و قرآن است رد

می نمایند از فساد و از حسد

در قصاص یک نفر، دو تن کُشند

همچنین مردی به قتل زن کُشند

بوده رسم جاهلیّت این چنین

نی که باشد در کتاب اهل دین

کیست نیکوتر ز حق در داوری

بهر ارباب یقین و بر تری

نزد پیغمبر دو تن ز اصحاب او

مینمودند از دیانت گفتگو

آن یکی گفت از یهودان بهر من

دوستان باشند خوب و ممتحن

لیک در مهر خداوند و رسول

دل بود از مهر آن قومم ملول

گفت آن یک نیز با قوم یهود

از نخستین هم مرا پیوند بود

همچنین باقی بود پیوند من

زآنکه در مهرند همسوگند من

آمد آیت کای گروه مؤمنان

می مگیرید از مخالف دوست هان

یعنی از قوم نصاری و یهود

بعض ایشان بعض دیگر را ودود

وآنکه گیرد یار، ایشان را و دوست

بیشک است اینکه یک از ایشان هم اوست

پس بود واجب که گیرند اجتناب

مؤمنان مسلم از اهل کتاب

از ره انس و وداد و اتحاد

نی ز وجه اتّجار و اعتماد

راه ننماید خدا بر ظالمان

ظالم آن کو دوست شد با دشمنان

پس تو بینی اندر آن دلها مرض

سوی ایشان می شتابند از غرض

می شتابند اعنی از راه نفاق

بر وداد کافران و اهل شقاق

این چنین گویند بهر اعتذار

خائفیم از انقلاب روزگار

کار گردد بلکه یعنی باژگون

مؤمنان گردند مغلوب و زبون

سازد این اندیشه را باطل خدای

پس شود شاید به فتحی رهنمای

مؤمنان بر کافران غالب شوند

کافران سرگشته و هارب شوند

یا که فرمانی فرستد از حدود

بر جلاء و قتل و تخریب یهود

یا به اظهار نفاق بَددلان

کشف سرّ و قتل آن بی حاصلان

پس دو رویان صبح کردند از فسوس

بر هر آنچه بُد نهانشان در نفوس

یعنی از شک یا موالات فضول

که در آنها بود در کار رسول

بس پشیمان و ملول از بی شهود

واندر آن از هیچ رو سودی نبود

مؤمنان گویند هم با یکدگر

از تعجب زآن گروه بد سیَر

و اجترای آن جماعت بر خدا

وز یمین لغو و سوگند خطا

کاین گروهند آن کسان آیا به ساز

که به حق سوگند می خوردند باز

جهد می کردند در سوگند خویش

که مع اند ایشان شما را نزد کیش

شد عملهاشان همه نابود و خام

صبح پس کردند در خسران تمام

ای گروه مؤمنان هر که از شما

میشود مرتد عیان و برملا

بر زبان آرند قول ارتداد

از پس اظهار دین و اعتقاد

پس خدا زود آورد قومی دگر

که ندانند از محبت پا ز سر

دوست با حقند و حقشان یار و دوست

حق بود یار کسی کو یار اوست

حب ّ حقشان ثبت باشد در ورق

همچنین باشد بر ایشان حب ّ حق

ای موحد بر یُحِبهُم دار گوش

پس یحِبونَهُ شنو، در حب ّ بکوش

دوستدار حق بود ثابت به دین

وز عدوی حق کشد پیوسته کین

خاضع و خاشع بود بر مؤمنان

لیک سخت و کینه جو بر کافران

پنج سجده کرد روزی مصطفی (ص)

زو بپرسیدند سرّش اتقیا

گفت دادم جبرئیل از حق پیام

که علی را دوست دارم ای همام

سجده کردم زآن کرامت، باز گفت

فاطمه محبوب حق است از نهفت

سجدة دیگر نمودم، گفت باز

از پیام ذوالجلال بی نیاز

دوست دارم آن دو سبط پاک را

سجده کردم خالق افلاک را

باز گفتا گفته حق ز اسرارشان

دوست دارم آنکه باشد یارشان

سجده کردم، باز گفتا حکم اوست

دوستم با دوستانِ دوست، دوست

دوست، هر کس با علی مرتضاست

دوستانِ دوستش محبوب ماست

سجده کردم زین بشارت باز هم

پنج سجده بود بر شکر نعم

گر فزون بُد ذوق ارباب قبول

سجده تا پنجاه می کرد آن رسول

تا قیامت بلکه می کرد او سجود

پی به پی از مژده رب الودود

گفت حق پس آنکه با حق است دوست

قاهر و استیزه رو با خصمِ اوست

می کنند اندر ره حق کارزار

بی ز خوف و لوم، لائم، مرد وار

مر فزونی و کرامت را خدا

میکند بر هر که می خواهد عطا

واسع است و مطلع بر خلق، حق

کیست تا بر فضل و جودش مستحق

زود باشد تا که آید در نبرد

تا ببینند اهل خیبر جنگ مرد

روز خیبر دو تن از مردان کار

مر کمر بستند بهر کارزار

جانب خیبر زدند ایشان عَلَم

در دو روز و سست برگشتند هم

شب پیمبر گفت کار این نبرد

هست با آن کس که در مردی است فرد

صبح چون گردد عَلَم بر دست اوست

کوست یار حق و حق با اوست دوست

صبح چون شد گفت پیغمبر، کجاست

آنکه او غالب به هر کار از خداست

کو علی ذوالجلال و باشکوه

کش بود در جنگ کافر دل چو کوه

چون سبک گردد عنان دُلدُلش

هست یکسان پیش پا، بحر و پلش

تو کجایی ای ولی ّ معتمد

چشم حق بین تو چو ن گیرد رمد

چند مانی ذوالفقار اندر غلاف

مصطفی(ص) مانده است بی کس در مصاف

رفت حیدر (ع) گفت او را مصطفٰی(ص)

روز میدانِ تو است ای ذوالوفی

زن عَلَم را سوی خیبر شو سوار

برکن ای شیر حق از بیخ این حصار

رفت و کند و کُشت و بست از هر چه بود

وآن زنان را بر اسیر آورد زود

هفت قلعه بعد یک دم گَرد بود

وین نبود از مردمان از مرد بود

یک نبردش بود با کفار این

نک خضوعش را شنو با اهل دین

دید روزی یک زنی را در عبور

کو کشیدی مشک آبی را به زور

با خود او میگفت یا رب حکم ما

کن ز نصفت با علی مرتضی

گفت او را با خضوع از حوصله

کز چه داری از علی، ای زن گله

گفت بفرستاده مردم را به جنگ

گشته بر من روزگار عیش تنگ

او کمک بودم به هر کار از امور

میکشم رنج عیال اینک به زور

گفت بر من ده سبوی آب خویش

تا که آیم از قفایت، رو تو پیش

بُرد مشک آب او تا خانه اش

گنج رحمت رفت در ویرانه اش

بُد زنی آنجا و او را میشناخت

آن ولی ّ نیکخو را می شناخت

گفت با زن کاین علی (ع) مرتضی است

خواست عذر او گفت این عذرت خطاست

من به هر روز آیمت بی منّتی

تا کنی عرض ار که داری خدمتی

زین نمط ریزم ز دریا گر که دُر

گردد این تفسیر بار صد شتر

قصد ازین، تفسیر آیت بود و بس

نی که وصف او بود مقدور کس

آن ضرار ابن عبد االله به نام

بعد فوت مرتضی (ع) رفت او به شام

آن معاویه ورا اندر خطاب

گفت، برگو تا کجا شد بوتراب

گفت، رفت او نزد حق کو را بخواند

بندة حق بود و بر حق باز راند

گفت، چیزی گو ز وصفش بیخلاف

گفت، خواهم زین مرا آری معاف

گفت، نبوی زین معاف اندر نشست

گو به من ز اوصاف حیدر هر چه هست

گفت، چون خواهی کنون گویم یکی

از هزاران وز فزونش اندکی

باالله او می بود اول مرد دین

که نبی را کرد اجابت از یقین

همچنین افضل ز هر کس کو به تن

میبپوشید او قبا و پیرهن

اکرم از هر کس که او کرده است نحر

هم سخیتر در سخا از کآن و بحر

بهترین مردمان بعد از رسول

کآمد و شد کرد در عدل و اصول

گفت او را، کای ضرار افزوده گو

وصف او را از هر آنچه بوده گو

گفت، مردی سخت و دور اندیش بود

در تعقل ز اهل عالم بیش بود

کس به او نتوان رسید از پیشی اش

در ذکاء و عاقبت اندیشی اش

فارق حق بُد ز باطل در کلام

علم و عقل و حکمت و عدلش تمام

بُد روان از پهلویش جوی حِکَم

موج می زد در بیانش از سینه یم

نی قوی را می فکندی در طمع

نی ضعیف از وی شدی با یأس مع

داشت از دنیا و زینت های او

وحشتی که مرد ز افعی وز عدو

بود مستأنس به حق در لیل تار

وز دو چشمش جاری از خون جویبار

دائم اندر فکر حال آخرت

نی به غفلت از خیال آخرت

روز و شب با نفس خود در کارزار

خورد و خوابش کم، سجودش بی شمار

نانش از خشکی خراشیدی دهن

جامه های کهنه پوشیدی به تن

با وجودی کز نهیب و سطوتش

کس نبُد قادر که بیند صورتش

سوی او مان قدرت دیدن نبود

کس به حرفی لب نیارستی گشود

می نشستی آن چنان با ما به شفق

که یک از ما بود می گفتی به رفق

بس ملایم بس فروتن با انام

در جلوس و در سلوک و در کلام

بود خندان دائماً بر روی ما

نیک از آن می گشت خُلق و خوی ما

کس سؤال از وی چو کردی در خطاب

دادی از نرمی و خوشرویی جواب

با فقیران مهربان و دلنواز

جمله از دنیا و اهلش بی نیاز

گفت، داری دوست او را تا چه حد

گفت، آن را نیست حدی در سند

همچو بر موسی است حب ّ مادرش

عذر خواهم زین قصور از داورش

هر چه آن زائد بود یعنی کم است

زین کمی پیوسته جانم در غم است

گفت، چونی در فراق و فوت وی

گفت، چون یعقوب گم کرده بُنی

راست گفتی ای ضرار اما صفی

دارد از وی رازهای مختفی

آن صفات صورتش بود و تنش

خاصگان دانند وصف ذوالمنش

بود او بحری نهان در زیر کف

زیرتر از بحر و کف باشد صدف

بحر چون جنبش کند در هر مقام

موجها از وی پدید آید تمام

موجها دارند با یم بستگی

بحر را از موج نبود خستگی

ظاهر آن موجی که از دریا شود

موج بنماید ولی دریا بود

باقی اش ناید به گفتن رو بیاب

نک شنو تفسیر آیت از کتاب

گفت گر در رزم اعدائید سست

در نبرد آید یکی چالاک و چست

کو خدا را دوست دارد حق ورا

غالب آید بر عدو در هر غزا

گر کسی گوید که این وصف است عام

نی که مخصوص است بر یک تن به نام

چون یُحِبهُم جمع باشد در سخن

جمع بر مفرد نبندند اهل فن

چونکه بود او بر طریق حق دلیل

جمع منسوب است بر اهل سبیل

یعنی آنها که شد اوشان رهنمون

بر جهاد اهل کفر و نفس دون

هر که او را پیرو آمد هم وی است

خود شعاع شمس منفک زو کی است

گفت با اصحاب روزی مصطفی (ص)

جنگ خواهد کرد مردی از شما

بعد من با مارقین و قاسطین

همچنین با ناکثین از اهل دین

جنگ من باشد به تنزیل کلام

او به تأویل است جنگش با انام

دو نفر گفتند آیا این قبا

راست آید هیچ بر بالای ما

گفت نی بل آنکه دوزد موزه را

دوست دارد روز گرما روزه را

مرد تأویل است یعنی بوتراب

بر جهاد نفس دارد صبر و تاب

مؤمنان را خاضع است و دلنواز

در نبرد اعداء کُش و کافر گداز

هست افزون در یُحِبهُم گفتگو

با تو گویم شرح آن را مو به مو

اهل ظاهر گفته اند از اعتماد

هست حب ّ حق تعالی با عباد

خواستن از بهر او توفیق تام

هم هدایت اندر این دنیا تمام

در سرای دیگر اعطای ثواب

بر نکویی و اجر و مزد بی حساب

حب ّ بنده با خدا بی گفتگو

آنکه خود خالص کند از غیر او

لیک گویند اهل معنی و اهل راز

یعنی ارباب حقیقت، نی مجاز

حب ّ حق در ذات او باشد قدیم

وین شد از أحببت أن اُعرف قویم

لیک حب ّ بنده بی شک حادث است

وآن قدم بر حب ّ حادث باعث است

چونکه سر زد از یُحِبهُم حب ّ حق

فانی از خود گشت عبد مسترق

وز شئونات خودیّت مضمحل

نه محب ماند به جا، نه جان و دل

پس ز گلزار یُحِبونَهُ وزد

نفخۀ دیگر که از جودش سزد

بر محب ّ فانی از بود و نمود

پس به حق باقی شود، یابد وجود

پس یُحِبهُم معنی فقر و فناست

وآن یُحِبونَهُ ظهورات لقاست

بعد مردن از خودی و بیخودی

راه یابد بر حیات سرمدی

بازگردم سوی تفسیر کلام

بعد وصف حال احباب و کرام

حق نماید وصف آن کو در کمال

بر خلافت لایق است از ذوالجلال