گنجور

 
صفی علیشاه

وَ وَهَبْنٰا لِدٰاوُدَ سُلَیْمٰانَ نِعْمَ اَلْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّٰابٌ (۳۰) إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ اَلصّٰافِنٰاتُ اَلْجِیٰادُ (۳۱) فَقٰالَ إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ اَلْخَیْرِ عَنْ ذِکْرِ رَبِّی حَتّٰی تَوٰارَتْ بِالْحِجٰابِ (۳۲) رُدُّوهٰا عَلَیَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ اَلْأَعْنٰاقِ (۳۳) وَ لَقَدْ فَتَنّٰا سُلَیْمٰانَ وَ أَلْقَیْنٰا عَلیٰ کُرْسِیِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنٰابَ (۳۴)

و بخشیدیم مر داود را سلیمان خوب بنده بدرستی که او بود رجوع‌کننده (۳۰) هنگامی که عرض کرده شد در طرف عصر اسبان بتمام سم دو پا و یک دست و کنار سم یک دست ایستاده تیزرو (۳۱) پس گفت بدرستی که من دوست داشتم دوستی اسب از ذکر پروردگارم تا پنهان شد در حجاب (۳۲) برگردانید آنها را بمن پس شروع کرد مسح کردنی بساقها و گردنها (۳۳) و بتحقیق آزمودیم سلیمان را و انداختیم بر کرسیش بدنی را پس رجوع کرد (۳۴)

« در بیان قصۀ حضرت سلیمان(ع) »

هم ببخشیدیم ما داوود را

خود سلیمان کثیر السود را

بنده ای بود آن سلیمان که رجوع

سوی ما می کرد بسیار از خضوع

عرضه شد بر وی چو هنگام عداد

بِالْعَشِیِّ الصافِنَاتُ الْجِیَاد

آخر روز اسبها که بُد هزار

پیشش آوردند بر سان و شمار

شد نمازش فوت و زآن سان و سیر

پس بگفت أحبَبتُ إنِّی حبّ خَیر

اختیار اعنی نمودم حبّ مال

خود به ذکر کردگار ذوالجلال

تا که شد پوسیده یکجا آفتاب

این بود حَتَّی تَوَارَت بِالْحِجَاب

گفت رُدوهَا عَلَی از وثوق

کردشان پی فَطَفِقَ مَسحَا بِالسوق

هم بُرید از جمله گردن در مقام

کرد قربان اسبها را بالتمام

بعض را باشد بر این فعل اعتراض

کز چه کُشت او بی زبانان ز انقباض

گر تصدّق کرده باشد او خیول

نیست بحثی وارد او را در اصول

دوست تر چون بوده اسبان نزد او

کرد آنها را تصدّق بی غلو

فرقه ای گویند هم ز ارباب لب

داغ کرد او پا و گردنشان ز حب

گفته بعضی شمس را او کرد رد

تا به وقت آرد بجا طاعات خود

داند این را هم خدا کو قادر است

شمس بر تعظیم امرش حاضر است

گفته اند اهل روایات این کلام

که سلیمان داشت صد زن در مقام

گفت خواهم ز اختلاط این زنان

صد پسر بدهد مرا حق یک زمان

تا به راه حق کنند ایشان جهاد

پس نیاورد ایچ استثنا به یاد

پس نگشت آبستن از آنها به ساز

جز یکی کآورد طفل مرده باز

گفت زآن رو حق تعالی کآن چنان

ما سلیمان را نمودیم امتحان

برفکندیم آن جسد بر تخت او

گشت پس باز او به حق و آورد رو

آن پسر یا بوده بر سن شباب

از فُجاء مُرد او به تخت آن جناب

قصۀ انگشتر و دیو آنچه هست

که مهی عفریت بر جایش نشست

قصه های قصه خوانان است و بس

آن نگوید جز که دیوی پر هوس

حاصل آنکه امتحان شد در بلا

اصل و علت جمله را داند خدا