گنجور

 
صفی علیشاه

وَ مٰا عَلَّمْنٰاهُ اَلشِّعْرَ وَ مٰا یَنْبَغِی لَهُ إِنْ هُوَ إِلاّٰ ذِکْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِینٌ (۶۹) لِیُنْذِرَ مَنْ کٰانَ حَیًّا وَ یَحِقَّ اَلْقَوْلُ عَلَی اَلْکٰافِرِینَ (۷۰) أَ وَ لَمْ یَرَوْا أَنّٰا خَلَقْنٰا لَهُمْ مِمّٰا عَمِلَتْ أَیْدِینٰا أَنْعٰاماً فَهُمْ لَهٰا مٰالِکُونَ (۷۱) وَ ذَلَّلْنٰاهٰا لَهُمْ فَمِنْهٰا رَکُوبُهُمْ وَ مِنْهٰا یَأْکُلُونَ (۷۲) وَ لَهُمْ فِیهٰا مَنٰافِعُ وَ مَشٰارِبُ أَ فَلاٰ یَشْکُرُونَ (۷۳) وَ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اَللّٰهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ یُنْصَرُونَ (۷۴) لاٰ یَسْتَطِیعُونَ نَصْرَهُمْ وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ (۷۵) فَلاٰ یَحْزُنْکَ قَوْلُهُمْ إِنّٰا نَعْلَمُ مٰا یُسِرُّونَ وَ مٰا یُعْلِنُونَ (۷۶) أَ وَ لَمْ یَرَ اَلْإِنْسٰانُ أَنّٰا خَلَقْنٰاهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذٰا هُوَ خَصِیمٌ مُبِینٌ (۷۷)

و نیاموختیم او را شعر و نسزد مر او را نیست آن مگر پندی و قرآنی واضح (۶۹) تا بیم دهد کسی را که باشد زنده و ثابت شود سخن بر کافران (۷۰) آیا ندیدید که ما آفریدیم برای ایشان از آنچه ساخت دستهای ما شتر و گاو و گوسفند پس ایشانند مر آنها را مالکان (۷۱) و رام گردانیدیم آنها را برای ایشان پس از آنها سواریشان و از آنها می‌خورند (۷۲) و مر ایشان‌راست در آنها منفعتها و آشامیدنها آیا پس شکر نمی‌کنند (۷۳) و گرفتند از غیر خدا خداوندی باشد که ایشان یاری کرده شوند (۷۴) نمی‌توانند یاری کردن ایشان را و ایشان مر آنها را سپاهی‌اند حاضرکردگان (۷۵) پس نباید که اندوهگین سازد ترا گفتار ایشان بدرستی که ما می‌دانیم آنچه را مخفی می‌دارند و آنچه را ظاهر می‌کنند (۷۶) آیا ندید انسان که ما آفریدیم او را از منی پس آن‌گاه آن خصومت کننده‌ایست آشکار (۷۷)

مشرکی گفتا محمّد شاعر است

آمد آیت کاین سخن ژاژ است و پست

شعر ما ناموختیم او را به هیچ

هم نشاید این مر او را در بسیج

نیست این بر مردمان جز ذکر و پند

هم کتاب روشنی بس ارجمند

شعر باشد از تفطّن در کلام

هست قرآن وحی خلاّق الانام

تا نپنداری و نبود مختفی

نی که اشعار است تفسیر صفی

بلکه الهامی به نطق پارسی

باشد از حق گر به فهم آن رسی

تا عجم بر فهم قرآن پی برند

بل عرب هم انتفاع از وی برند

شعر گر پنداری آن را شاعران

گو به نظم آرند یک سوره چو آن

لفظ قرآن را عرب داند نکو

نی که باشند آگه از اسرار او

جز قلیلی کز حقایق آگهند

از عرب یا از عجم، اهل رهند

حاصل این تفسیر ز الهام خداست

نی که شعر و شاعری وین برملاست

عقل دانایان در این دریاست غرق

فکرها در پیش نورش ضوء برق

عارفان از حق شناسند اصل وی

گوش کن لِّیُنذِرَ مَن کَانَ حَیّ

زنده را یعنی بود انذار و بس

زنده کبود، مؤمن روشن نفس

منذر آن نی بر هر آن دل مرده است

که نه پی بر هستی خود برده است

وَیَحِقَّ الْقَول یعنی تا شود

کافران را قول حق واجب به حد

این نمی بینید آیا کز نشان

آفریدیم آنچه بهر نفعشان

زآنچه کرده بی شریک و بیمعین

دستهای قدرت ما این چنین

چارپایان ز اسب و گاو و گوسفند

پس مر آنها را خود ایشان مالکند

رام گرداندیم بر مطلوبشان

بعضی از آن پس بود مرکوبشان

بعض دیگر را خورند از بودها

هستشان در چارپایان سودها

هم ز آشامیدنی از دوغ و شیر

شکر آیا پس نگویند از ضمیر

هم گرفتند اله غیر از خدا

بر امید یاری اندر کارها

وآن بتان یاری بنتوانند داد

چند آید یاری از سنگ و جماد

بت پرستان بل بتان را ناصرند

نزد ایشان خود سپاهی حاضرند

تا که بپرستندشان لیل و نهار

هم کنند از آن بتان دفع مضار

یا به محشر بت پرستان با بتان

حاضر آیند از پی رفع گمان

پس نباید تا تو را محزون کند

قولشان گویند آنچه از بیخرد

جمله می دانیم ما آنچه نهان

می کنند از حقد هم فاش و عیان

آدمی آیا ندانست و ندید

خلق چون کردیمش از نطفه پدید

پس کند آنگاه در بعث او جدال

بیخبر زآن، کاین بود کفر و ضلال