گنجور

 
صفی علیشاه

وَ اِضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحٰابَ اَلْقَرْیَةِ إِذْ جٰاءَهَا اَلْمُرْسَلُونَ (۱۳) إِذْ أَرْسَلْنٰا إِلَیْهِمُ اِثْنَیْنِ فَکَذَّبُوهُمٰا فَعَزَّزْنٰا بِثٰالِثٍ فَقٰالُوا إِنّٰا إِلَیْکُمْ مُرْسَلُونَ (۱۴) قٰالُوا مٰا أَنْتُمْ إِلاّٰ بَشَرٌ مِثْلُنٰا وَ مٰا أَنْزَلَ اَلرَّحْمٰنُ مِنْ شَیْ‌ءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلاّٰ تَکْذِبُونَ (۱۵) قٰالُوا رَبُّنٰا یَعْلَمُ إِنّٰا إِلَیْکُمْ لَمُرْسَلُونَ (۱۶) وَ مٰا عَلَیْنٰا إِلاَّ اَلْبَلاٰغُ اَلْمُبِینُ (۱۷) قٰالُوا إِنّٰا تَطَیَّرْنٰا بِکُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّکُمْ وَ لَیَمَسَّنَّکُمْ مِنّٰا عَذٰابٌ أَلِیمٌ (۱۸) قٰالُوا طٰائِرُکُمْ مَعَکُمْ أَ إِنْ ذُکِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ (۱۹)

و بزن برای ایشان مثلی اصحاب قریه هنگامی که آمدند ایشان را فرستاده‌شدگان (۱۳) وقتی که فرستادیم بسوی ایشان دو کس پس تکذیب کردند آن دو تا را پس قوی کردیم آن دو را بسیمی پس گفتند بدرستی که مائیم بسوی شما فرستادگان (۱۴) گفتند نیستید شما مگر انسانی مانند ما و فرو نفرستاده خدای بخشنده هیچ چیز را نیستید شما مگر دروغ می‌گویید (۱۵) گفتند پروردگار ما می‌داند که ما بسوی شمائیم هر آینه فرستاده‌شدگان (۱۶) و نیست بر ما مگر رسانیدن آشکار (۱۷) گفتند بدرستی که ما فال بد گرفتیم بشما اگر باز نه ایستادید سنگسار می‌کنم البته شما را و هر آینه مس می‌کند البته شما را از ما عذابی دردناک (۱۸) گفتند منشأ شومی با شماست آیا پند داده شدید بلکه شمائید گروه اسراف‌کاران (۱۹)

« در بیان فرستادن حضرت عیسی(ع) دو نفر از حواریین را به انطاکیه »

مکیان را ای محمّد (ص) کن بیان

این مثل کز حالشان باشد نشان

اهل آن ده که در انطاکیه بود

چون رسولان آمدند آنجا فرود

بهر دعوت از حواریین دو مرد

خود روان عیسی به انطاکیه کرد

از دعاشان گشت بیماری نکو

شد در انطاکیه فاش این گفتگو

تا شنید این پادشاه آن دیار

خواست ایشان را و پرسید از شعار

بی ز خوفی باز گفتند اینکه ما

داعیایم از نزد عیسی بر شما

بر نبوّت تا کنید او را قبول

کز خداوند است بر خلقان رسول

هم ز کیش بت پرستی بگذرید

سجده بر حق ز امر پیغمبر برید

گفت حجت چیست در این بابتان

تا مگر افتد قبول آدابتان

حجت این گفتند یابد کور و کر

از دم ما در زمان سمع و بصر

گفت نک گردید باز اندر مقام

تا کنیم اندیشه ای در این کلام

مدتی بگذشت تا روزی به راه

ذکر حق کردند پیش پادشاه

در غضب شد شاه و گفت از کبر و ناز

تا به زندان هر دو را بردند باز

این خبر آمد به شمعون الصفا

شد به انطاکیه ز الهام خدا

تا کند یحیی و قومان را خلاص

طرح اُلفت ریخت آنجا با خواص

با توسط یافت تا ره بر ملک

گشت در سلک ندیمان منسلک

چون ورا شه یافت مردی هوشمند

می گرفت از وی به هر گفتار، پند

تا که صحبت رفت روزی زآن دو تن

گفت شمعون آور ایشان را به من

تا که با ایشان نمایم گفتگو

بشنویم ار هستشان حرفی نکو

چونکه از زندان به ایوان آمدند

وز شناسایی شمعون تن زدند

گفت شمعون از کجایید ای مهان

آمدید اینجا چرا، گویید هان

ما بگفتند آن رسول ایزدیم

بهر تبلیغ اندر این شهر آمدیم

تا کِشند از بت پرستی باز دست

هم شوند از راه عیسی حق پرست

گفت حجت چیست، گفتند از خدا

اَکمه و ابرص ز ما یابد شفا

ز امر شمعون کوری آوردند زود

گشت روشن از دعاشان در ورود

گفت شه سحر است، شمعون گفت نی

چشم را جادو نبخشد روشنی

بلکه باشد معجز این بس بیّن است

هم نه از غیر نبی ای ممکن است

گفت زآنکه چون فرستادیم ما

سوی انطاکیه دو تن ز اوصیا

داشتند آن هر دو تن را بر دروغ

پس به ثالث یافتند ایشان فروغ

غالب ایشان را به سیّم ساختیم

جانشان از قلب و غش پرداختیم

هر سه پس گفتند با آن قوم چون

یک زبان إنَّآ إلَیکُم مُرْسَلُون

قوم گفتند از تغافل که شما

نیستید الاّ بشر مانند ما

حق بنفرستاده هیچ از وحی چون

بر شما إنْ أنْتُم إلَّا تَکْذِبُون

رب ما گفتند داند بی گمان

اینکه ما باشیم ز افرستادگان

نیست بر ما جز بلاغی آشکار

آنچه را داریم امر از کردگار

قوم گفت إنَّا تَطَیرْنَا بِکُم

بد گرفتیم از شما بی اُشتلم

خود شما بودید بر ما فال بد

از قدمتان گشت قحطی در بلد

دانه شد نابود و خشک اشجار ما

موش قحط افتاد در انبار ما

باز گر نی ایستید از حرف و کار

می کنیم اکنون شما را سنگسار

بر شما باشد یقین بیم هلاک

می رسد و از ما عذابی دردناک

می بگفتند آن رسولان فال بد

با شما باشد ببینید آن ز خود

پند داده گر شما آیا شوید

نسبت آن را به فال بد دهید

گر کسی گوید که اندر راه تو

هست چاهی بین نیفتی تا در او

یا که منشین زیر این سقف ای فلان

که خراب است و در افتد ناگهان

تو نمایی حمل آن بر فال بد

پس تویی آن فال بد را ریشه خود

بل شما باشید از سرگشتگان

هم ز حد خویشتن بگذشتگان