إِنّٰا عَرَضْنَا اَلْأَمٰانَةَ عَلَی اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَلْجِبٰالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَهٰا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهٰا وَ حَمَلَهَا اَلْإِنْسٰانُ إِنَّهُ کٰانَ ظَلُوماً جَهُولاً (۷۲) لِیُعَذِّبَ اَللّٰهُ اَلْمُنٰافِقِینَ وَ اَلْمُنٰافِقٰاتِ وَ اَلْمُشْرِکِینَ وَ اَلْمُشْرِکٰاتِ وَ یَتُوبَ اَللّٰهُ عَلَی اَلْمُؤْمِنِینَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتِ وَ کٰانَ اَللّٰهُ غَفُوراً رَحِیماً (۷۳)
بدرستی که ما عرض کردیم امانت را بر آسمانها و زمین و کوهها پس ابا نمودند که بردارند آن را و ترسیدند از آن و برداشتش انسان بدرستی که او باشد ستمکار نادان (۷۲) تا عذاب کند خدا مردان با نفاق و زنان با نفاق و مردان شرک آورنده و زنان شرک آورنده را و توبه پذیرد خدا از مردان گرونده و زنان گرونده و باشد خدا آمرزنده مهربان (۷۳)
« در تحقیق حمل امانت »
عرض ما کردیم امانت در مجال
بر سماوات و زمین و بر جبال
پس اِباء کردند و ترسیدند از آن
حمل پس کرد آدمی اندر زمان
زآنکه می بود او ظلوم و هم جهول
کرد زآن حمل امانت را قبول
یا که باشد آن امانت اختیار
یا که تکلیف ار که با عقلی تو یار
در امانت حرفها باشد زیاد
عارفان گویند عشق است و وداد
حمل عشق آدم تواند کرد و بس
غیر او را نیست این تاب و نفس
چون ز حمل عشق آمد بر ستوه
این سپهر با شکوه و ارض و کوه
گشت پیدا زآن میان دیوانه ای
هم ز دانش هم ز دل بیگانه ای
آمد از میخانه بیرون محو و مست
کف به لب، آتش به جان، ساغر به دست
ماسوی را هِشته زیر پا تمام
فارغ از دنیا و دین، وز ننگ و نام
تن مجرد از لباس ماخَلَق
گم زمین و آسمانش از پرّ بق
سر نه او را بر کف از بهر نثار
بلکه سر را کرده زیر پا غبار
گفت حمل بار عشق آن خاص ماست
آنکه زیبد شانۀ ما را کجاست
فرض ما این کار در لولاک بود
خاص کی بر ارض و بر افلاک بود
عقل تا بُد در شگفت از کار عشق
رفت عاشق پیشه زیر بار عشق
سرّ کُنْتَ کَنْزً آمد در نمود
تا که آن گنجی که بُد پنهان چه بود
آدمی آمد طلسم گنج ذات
مظهر کل، شرح اسماء و صفات
ظلم و جهلش عین عدل و دانش است
وضع شیء بر موضعش در بینش است
شاه اگر گوید که زیر این سرای
هست گنجی برکند هر کس ز جای
بهر او آن گنج دارد اختصاص
هم شود خود در غلامان از خواص
این نماید بهر حضارش محال
غیر عاشق کوست جویای وصال
برکند او گرچه باشد کوه و سنگ
نه از کُلندی بلکه با مژگان و چنگ
ظالم است او بر خود اما ظلم او
عدلها را برده اندر خود فرو
او کجا دارد بر این معنی شعور
کاین بر او عدل است یا خود ظلم و زور
برکند تا دارد او جان خانه را
چیست مانع عاشق دیوانه را
او نه فکر گنج و نه بند تن است
هم نه یادش از حیات و مردن است
« جذبه »
جذبه آمد می روم بیخود ز هوش
آنکه دانی می رسد بانگش به گوش
کز خرابات این صفی دیوانه رفت
ره بگیریدش که مست از خانه رفت
می کند غوغاء کنون در شهر و در
گر دَرَد زنجیر بندیدش دگر
بستنش نبود به زنجیر و رسن
جز به تار موی عنبر فام من
ذکر زلفم بهر تدبیرش کنید
مر بدین افسانه زنجیرش کنید
او به وقت هوشیاری سرخوش است
تا چه باشد چونکه مست و بی هُش است
گرد گردد گرم شد چون توسنش
کوه و ارض و آسمان در رفتنش
نک ببندیدش که تودة خاک را
گرد سازد هم به راه افلاک را
مست چون گردد ز بوی می صفی
پرده ها بر درّد از راز خفی
سَر بپوشانید خمها را ز وی
نی رسد تا بر مشامش بوی مِی
جانب می خانهاش آرید باز
در کناری برنشانیدش به ناز
جمله درها را ببندید از درون
تا مبادا بر دود ناگه برون
چنگ را گویید بنهد نائی اش
مر شود ساکن دل سودائی اش
نشنود یک دم ز چنگ و نی خروش
بحر جانش مر که بنشیند ز جوش
خویش را ساقی به وی ندهد نشان
دور گردند از کنارش مِی کشان
نام جام و مِی نیارد کس به لب
هم نگوید کس سرودی با طرب
باز نگذارید تا بر در زند
ناگهان دیوار و در را برکند
بس شکسته است او در میخانه ها
وقت مستی همچو آن دیوانه ها
بار دیگر گر شود دیوانه او
بر دود مست از در میخانه او
برکشد در شهر و کوی آوازها
سر به سر، بی پرده گردد رازها
خلق را بر خود بشوراند تمام
استخوانش را بکوبند این عوام
زآن سپس یابند اگر صوفی وشی
برکشند از آتشش بر آتشی
خام گردد پخت های نغز او
از دماغ آرند بیرون مغز او
گرچه این دیوانه را نبود خبر
گر جهان یکجا شود زیر و زبر
گیرد این ارض و سماء را جمله آب
کاخ امکان سر به سر گردد خراب
او به فکر دلبر دلبُرده است
می نداند زنده کس یا مرده است
بس بود از هستی وهمی ملول
در فنای خود ظلوم است و جهول
دیده است آن چشم مِی گون را به خواب
چه غمش که دور گردون شد خراب
لیک ناید گر ز مستی او به هوش
ناید از معنی دگر صوتی به گوش
زآنکه از نطق و لبش تقریر عشق
می تراود خاصه در تفسیر عشق
چشم خفاش ار ندید آن ضوء و تاب
تو بر غمش گو بتاب ای آفتاب
آنکه او گویا ز هر نطق و لبی است
از غمش هر سو خروشِ یا ربی است
نطق او را کرده خاص اندر کلام
تا که قرآن را به نظم آرد تمام
گر نداری طبع خفاشی یکی
اندر این دفتر فرو رو اندکی
بین بیانی کآفتاب روشن است
نزد تحقیق معانی اَبیَن است
کرده خود روشن بدین نظم و کلام
جمله عالمهای معنی را به نام
گر نباشد چشم ادراکی ضریر
یا حسود آفتابی بس منیر
ور منافق پیشه و خفاش خوست
رو ز خورشید ار بگرداند نکوست
زآنکه نور آفتاب پر شعاع
بهر خفاشک هلاک است و صُداع
گشت انسان بر امانت انتخاب
تا منافق را نماید حق عذاب
مرد و زن کایشان دو روی و مشرکند
حاسد پیغمبرند و هالکند
حق پذیرد توبۀ هر مرد و زن
که غفور است و رحیم آن ذوالمنن
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.