گنجور

 
صفی علیشاه

فَتَبَسَّمَ ضٰاحِکاً مِنْ قَوْلِهٰا وَ قٰالَ رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ اَلَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَ عَلیٰ وٰالِدَیَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صٰالِحاً تَرْضٰاهُ وَ أَدْخِلْنِی بِرَحْمَتِکَ فِی عِبٰادِکَ اَلصّٰالِحِینَ (۱۹)

پس تبسّم نمود خندان از گفتارش و گفت پروردگار من الهام کن مرا که شکر کنم نعمت تو را که انعام کردی بر من و بر والدینم و آنکه بکنم نیکی را که پسندی آن را و داخل کن مرا برحمت در بندگانت که شایسته‌اند (۱۹)

خورد بر گوش سلیمان آن صدا

فَتَبَسمَ ضَاحِکاً مِّن قَولِهَا

خنده اش بود از تعجب یا که شاد

گشت از آن کش خدا این علم داد

گفت بشنید او چو حرفی با محک

ربِّ أوزِعنِی أنْ أشْکُرَ نِعمَتَک

آنچه بر من کردی اِنعام از کرم

همچنین بر والدینم زآن نعم

ده مرا توفیق ای پروردگار

تا که باشم در عمل شایسته کار

باش راضی کن به رحمت داخلم

در عباد صالحینت عاجلم

گفت پس با مور می کرد از کجا

لشکر من پایمالت در هوا

گفت قصد من نبود آنکه شوند

در زمین، پست و شکسته مور چند

بلکه گفتم در مساکن در روند

تا مباد از یاد حق غافل شوند

بنگرند این جاه و ملک مستقل

جای گیرد حبّ دنیاشان به دل

تا تو دانی حبّ دنیا هر که راست

قدر موری گر بر او ننهی بجاست