گنجور

 
صفی علیشاه

وَ هَلْ أَتٰاکَ حَدِیثُ مُوسیٰ (۹) إِذْ رَأیٰ نٰاراً فَقٰالَ لِأَهْلِهِ اُمْکُثُوا إِنِّی آنَسْتُ نٰاراً لَعَلِّی آتِیکُمْ مِنْهٰا بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلَی اَلنّٰارِ هُدیً (۱۰) فَلَمّٰا أَتٰاهٰا نُودِیَ یٰا مُوسیٰ (۱۱) إِنِّی أَنَا رَبُّکَ فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوٰادِ اَلْمُقَدَّسِ طُویً (۱۲) وَ أَنَا اِخْتَرْتُکَ فَاسْتَمِعْ لِمٰا یُوحیٰ (۱۳) إِنَّنِی أَنَا اَللّٰهُ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ أَنَا فَاعْبُدْنِی وَ أَقِمِ اَلصَّلاٰةَ لِذِکْرِی (۱۴) إِنَّ اَلسّٰاعَةَ آتِیَةٌ أَکٰادُ أُخْفِیهٰا لِتُجْزیٰ کُلُّ نَفْسٍ بِمٰا تَسْعیٰ (۱۵) فَلاٰ یَصُدَّنَّکَ عَنْهٰا مَنْ لاٰ یُؤْمِنُ بِهٰا وَ اِتَّبَعَ هَوٰاهُ فَتَرْدیٰ (۱۶)

و بدرستی که آمد ترا حکایت موسی (۹) چون دید آتشی پس گفت مر کسانش را درنگ کنید بدرستی که من دیدم آتشی را باشد که بیارم شما را از آن گیرانیده شعلۀ یا بیابم بر آن آتش هدایتی (۱۰) پس چون آمد آن را ندا کرده شد که ای موسی (۱۱) بدرستی که منم پروردگار تو پس بیرون کن نعلین خود را بدرستی که تو بوادی پاکیزه طوائی (۱۲) و من برگزیدم ترا پس گوش بدار مر آنچه وحی کرده شوند (۱۳) بدرستی که منم خدایی که نیست خدایی مگر من پس بپرست بر پای دار نماز را برای ذکر من (۱۴) بدرستی که قیامت آینده است می‌خواهم پنهان دارمش تا جزا داده شود هر تنی بآنچه می‌کوشد (۱۵) پس باز ندارد تو را از آن کسی که ایمان نمی‌آورد بآن و پیروی کرد خواهش را پس هلاک شوی (۱۶)

« در بیان حکایت حضرت موسی(ع) »

آمد آیا بر تو از موسی خبر

آتشی چو از دور دید او در نظر

گفت با اهلش کنید اینجا درنگ

کآتشی دیدم ز دور اسپید رنگ

برف میبارید و شب بس بود تار

سنگ و آهن هر چه زد ناورد نار

رفته بود از برفشان از دست راه

در بیابان، نی جداری نی پناه

شد صفورا وضع حملش بس قریب

درد از او بربود آرام و شکیب

درفکند او سنگ و آهن را ز خشم

دید از دور آتشی را پس به چشم

گفت دیدم آتشی را شعله ساز

اندر این موقع شما مانید باز

تا روم من شاید اندر چاره ای

آرم از آتش همانا پاره ای

رهنمایی یا از آن آرم به دست

مر توان از خوف این شب باز رست

چونکه آمد نزد آتش باز دید

از درختی سبز ، ناری بس سفید

شعله بار از پای تا سر زآن درخت

نی کس آنجا در تعجب ماند سخت

مر نداء کرده شد آنگاه از هدی

که من ای موسی تو را باشم خدا

دیوش آورد این به وهم اندر مقام

که مگر ز ابلیس باشد این کلام

گفت موسی پس ز عقل مقتدا

نیستم شک کاین بود قول خدا

زآنکه از هر جانب آید این خروش

هم هر آن عضوم بر این صوت است گوش

هست مروی چونکه دید آن نخل و نار

گشت ترسان کرد رو اندر فرار

زآنکه دید از سبزی نخل آن وفی

می نگردد هیچ آتش منتفی

هم نه آتش سوخت برگ آن درخت

از شهود این عجب ترسید سخت

یا که چون نزدیک می شد او به نار

سوی دیگر رفتی آتش ز اختیار

خواست بگریزد شد آتش رو به رو

بانگ از إنِّی أنَا االله زد به او

موسیا من باشمت پروردگار

نک ز پا نعلین کونین اندر آر

شو مجرد جمله از نفس و بدن

وصف خود را کن فناء در وصف من

این است وادیِ مقدس که طوی ست

باید افکند ار که نعلینی به پاست

عالم روح اعنی آن کو برتر است

از علایق که به صورت درخور است

برگزیدم من تو را ، پس گوش دار

وحی کرده آنچه گشت از کردگار

من خدای برحقم، نبود خدای

غیر من، پس بندگی کن مر مرای

دار برپا بهر یاد من نماز

یاد معبود است واجب در نیاز

باشد آینده قیامت بی گمان

هست نزدیک آنکه مخفی سازم آن

تا هر آن نفسی جزاء داده شود

بر هر آنچه اشتابد او از نیک و بد

باز پس باید ندارد زآن تو را

آنکه مؤمن نیست در یوم الجزا

گشته تابع بر هوای نفس دون

پس هلاک از وی شوی در آزمون