گنجور

 
صفی علیشاه

من دم از عشق ار زنم مجنون شوم

یا نه مجنون خود ندانم چون شوم

زین قدر هم گفتنم دل جوش کرد

جوش او تاراج عقل و هوش کرد

عشق آمد عقل و جان رسوا شدند

عاقل و دیوانه یکجا لا شدند

نه ملایک نه بشر برجا گذاشت

نه نشان از علّم الاسماء گذاشت

زلف را جانا دمی زنجیر کن

یک ره این دیوانه را تدبیر کن

زلف چه، زنجیر چه، مجنون چه

آدم چه، عقل چه، ذوالنون چه

من ز خود رفتم بُتا فرمان توست

تو بمان برجا که هستی زآن توست

من همی گویم تو را یک قید نیست

او همی خندد که این جز کید نیست

من همی میرم به پیش آن خنده را

او کند افکنده تر افکنده را

نشنود گر یار من تقریر من

چون همی گیسو کند زنجیر من

چند می تابد کمند از کین من

تا کند دیوانگی آئین من

هر چه گیرم زلفِ او، گوید بگیر

هر چه میرم پیش او، گوید بمیر

میشود سرکش چو سوزم ز آتشش

میندانم تا چه باشد خواهشش

عشق بازم، گوید این بدنامی است

عقل سازم، وازند کاین خامی است

گر بگریم گوید این افسانه است

ور بخندم گوید این دیوانه است

لاابالی گر شوم گیرد حذر

ور برم تقوی بر آن نارد نظر

ناله آغازم، بگیرد گوش خود

هیچ گردم، وا کند آغوش خود

زآنکه در هستی نماند قهر او

من نماندم گو بمان او بهر او

خال را از بهر آدم دانه کرد

تا برونش از بهشت و خانه کرد

من نگردم گِرد خود گامی دگر

پختگی بگذارم و خامی دگر

پردة مستان چو اویی میدرد

پختگی و خامی ما کی خرد؟

خامتر از من دل عاشق وَش است

کز غم او روز و شب در آتش است

وصل جوید کآهد او افزایشش

خون شود دامن کشد ز آلایشش

او بری ز آلایش و پاکی دل

فارغ از شادی و غمناکی دل

مُردم از خود، یافتم تا خوی او

سو نهادم تا شدم بی سوی او

چون به سوی او ره از پیشی نبود

چاره ای جز مرگ و درویشی نبود

او چو رنجد از فزونی کم شویم

در تنبه از ملک، و آدم شویم

چون ملایک از فزونی دم زدند

طعنه بر ادراکشان ز آدم زدند

خاک پستی را فزون از جود کرد

بر همه افلاکیان مسجود کرد

تا بر او اظهار دانش کم کنند

از تواضع سجدة آدم کنند

باز بر آدم ره از پیشی گرفت

تا ز شاهی ماند و درویشی گرفت

از بهشتش با دو صد خواری براند

تا کنون در حسرت و زاری بماند

تا نیندیشد که من نیکو پی ام

از ملایک برترم یار وی ام

او ندارد یار و یاری کار اوست

یارِ آن باشد که خوار و زار اوست

از ملک تعلیم گیر ار محرمی

سجده کن بر آدمی گر آدمی

جوی ز آدم ره، به ظلم اقرار کن

از وجود و بودت استغفار کن

تا ز استغفار بندی طرف خویش

بر سر مطلب رویم و حرف خویش

« در بیان تعلق روح به قالب انسانی »

روح نورانی علیین وطن

تا تعلق یابد از حق بر بدن

باید او را از طریقی نسبتی

جسم را هم نسبت از حیثیتی

نفس، وجه نسبت است و برزخ است

منبع شرّ و فساد این دوزخ است

این عیان بُد بر ملایک ز افتتاح

زآن سبب گفتند این نبوَد صلاح

غافل از جمعیتی کز بهر اوست

شاه با دزدان نهان در شهر اوست

ریش چون جنباند او در نیم دم

وارهند این ناکسان از بند غم

سرّ مَا لَاتَعلَمُون آمد پدید

مر ملایک را نبود اینگونه دید

هست آن تسبیح، تنزیه وجود

مر ملایک را به حمد شاه جود

هست پاک از شرک و عجز و نقص و بد

وز تعلق بالمحل و ز عد و حد

لیک تقدیس است زین معنی اخص

جز مقرب را نزیبد آن به نص

هست خاصِ خاصگان این اختصاص

در ملایک این گروهند از خواص

قدس این باشد که با قید صفات

هست مطلق ذات او در عین ذات

عین جمله ممکنات او بالحق است

وز همه در عین هستی مطلق است

این تعین های افعال و صفات

خود منافی نیستش با قدس ذات

ذات پاکش کآن به هستی باقی است

خود نه تقییدی و نه اطلاقی است

کم نگردد یا فزون از ممکنات

نزد صوفی این بود تنزیه ذات

بر مجاهد می شود در کشف روح

سرّ این تنزیه، ظاهر بالفتوح