گنجور

 
صفی علیشاه

من بر اینم خود دم ار ناگه زنم

زود باز آیم سخن کوته کنم

گویم آن را که مرا گوید به گوش

زآنچه با دل گویدم باشم خموش

بی تأمل گر تراود از لبم

هیچ حرفی، باشد از شور تبم

گاهگاهی گیرد از عشقم تبی

زآن بود گر جوشد از لب مطلبی

گفته های پیش از اینت پست بود

بیشتر گو، حد نه بهر مست بود

چون به هوش آیی دگر ره، عذر خواه

تا بمانند این خسان در اشتباه

من همی خواهم که تا گیرد تبت

رازها در تب تراود از لبت

این جنون و تب پی روپوش بود

تا نمایم باز کو، بیهوش بود

گفته گر حرفی، ز مستی گفته است

زآن جنون و تب، هنوز آشفته است

گر که مجنون یا مریضی گفت کج

راستی را نیست بهر او حرج

مست گوید هر چه کآن ناگفتنی است

گوید ار که هوشیاری، کُشتنی است

دارد اندر گفتنم در سوز تب

چون رود تب، میگزد زآن گفته لب

نیست در من گاهگاه این اغلب است

یا که مستم یا که هنگام تب است

چون تب و مستی شود کم، کآن کم است

نوبت دیوانگی و ماتم است

روز و شب اینسان گرفتار وی ام

لحظه ای زین کشمکش فارغ نی ام

هیچ جام ار خورده باشی از لبش

یا به هجران مانده باشی در شبش

یا از آن گیسو شکنجی دیده ای

همچو مار از غم به خود پیچیده ای

یا که هیچ آن نرگس مستانه ات

کرده تاراج از نگاهی خانه ات

حال من دانی پریشان از کجاست

اصل درد و اصل درمان از کجاست

نک مرا گوید لب از اسرار بند

وقت تفسیر است روز آمد بلند

تاکنون در خواب می گفتی سخن

داشتی تب یا بهانه بود و فن

نک به هوش آ، وقت حفظ ظاهر است

آن مگو که عقل از وی قاصر است

گر بگویی باز دارم عامه را

تا به تن درّند بازت جامه را

صبح شد نی وقت جام و مستی است

با خلایق نوبت همدستی است

هر زمان از هر چه کت روزی دهیم

بذل کن تا بیش فیروزی دهیم