گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

مَنْ ذَا اَلَّذِی یُقْرِضُ اَللّٰهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضٰاعِفَهُ لَهُ أَضْعٰافاً کَثِیرَةً وَ اَللّٰهُ یَقْبِضُ وَ یَبْصُطُ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ (۲۴۵)

کیست آن کسی که وام بدهد خدا را وامی نیکو پس دو چندان بکند آن را برای اوست دو چندان بسیار و خدا می‌گیرد و می‌گشاید و بسوی او باز می‌گردید (۲۴۵)

یقرِض الله یعنی آن کو وام داد

بر خدا از نفس و مال اندر جهاد

وام نیکو این بود تا چون دهد

گیرد افزون هر که او افزون دهد

هر یکی را حق عوض بدهد هزار

تا چه باشد قبض و بسط کردگار

با شما همراه باشد در عمل

وصفها را در عمل سازد بدل

بخل اگر با او کنید از جان و مال

قبض آید منقلب گردد خصال

ور که با او جود و بذل آرید پیش

وسعت آید بر شما ز اندازه بیش

تا چه باشد قدر بخل و قدر جود

از تو باشد هر چه آید در نمود

قبض دیدی سرّ آن جو کز کجاست

بسط دیدی دان که پاداش عطاست

دزد باشد دائم اندر خوف و غم

خود نداند سرّ آن خوف و الم

گوید این از چیست نارد هیچ یاد

کاین بود پاداش آن خوفی که داد

همچنین دان قبض و بسط معنوی

تا چه باشد قدر آن بر مولوی

هست قبضی کآن به دل پیوسته است

دان که آن دل بر هوایی بسته است

دارد از دنیا به دل اندیشه ای

نیست فارغ ز اشتغال و پیشه ای

هم بود قبضی که آید گاه گاه

اینست از ترک مواساتی به راه

تا چه باشد آن شقوقش بی حد است

گر ز ترک شفقتی باشد بد است

هم وجوه شفقت آمد بی شمار

جمله را دریاب اگر داری به کار

چون یکی از همرهانت خسته شد

راهت از ترک عیادت بسته شد

قبض دیگر آنکه بر صاحب عیال

در عیادت آمد امساکت ز مال

یا دو تن بودند با هم در نزاع

داشتی ز اصلاحشان رنج و صداع

کبریاء دانسته کردی بر کسی

یا ندادی درهمی بر مفلسی

زشت گفتی یا سخن بر بینوا

همچنین دان قبضها را جا به جا

نیست ممکن کآن تمام آید به گفت

یابد آن کش جان بود با عقل جفت

سختتر از جمله شک بر رهبر است

خاصه گر آن اغلب است و اکثر است

این چنین علت نشان راندگی است

قبض نبود خیرگی و ماندگی است

همچنین دان بسطها را در فنون

آن یکی اندک بود دیگر فزون

بسطها کآن جاری است و متصل

وارد آید از خفای جان به دل

علتش ای جان رضای رهبر است

کآن به خدمت غافل از پا و سر است

علت دیگر بود اکل حلال

کز حرام آید به دل قبض و ملال

علت دیگر که اصل علت است

دل ز دنیا کندن اندر خدمت است

ملک دنیا باشد اندر کیش او

کمتر از خاشاک ره در پیش او

از زمین، چنگالها را کنده است

نفس مرده، عقل و جانش زنده است

مو به مویش رسته از پیوستگی است

بیخیال از بستگی و رستگی است

نیست هیچش در دو کون آلایشی

هم نه بند راحت و آسایشی

بادی آمد باغ جانم تازه شد

شهر عشق از وی پر از آوازه شد

یا بشیری زآن دیار آمد دگر

سوی کنعان بوی یار آمد دگر

آنکه او گم کرده فرزندی کجاست؟

باشد از عشقش به دلبندی کجاست؟

آن منم که قامت از هجرم خم است

اندر این بیت الحزن یارم غم است

شاد باش ای دل که آمد بوی دوست

اینکه می آید نسیم کوی اوست

نفخه ای آمد حیات روح شد

بر دل ابواب دگر مفتوح شد

هر کجا ویرانه بود آباد گشت

هر گرفتار ی ز بند آزاد گشت

کوه و صحرا جمله شد خرّم بهشت

خار و خسها، سرو و سنبل در سرشت

هر علیلی یافت از علت شفا

هر خلیلی را رسید از نو صفا

روی گیتی از نسیم آن همه

نور در نور است و جان در جان همه

جاهلیّت رفت و دور خاتم است

صاحب دور، احمد (ص) کامل دم است

این همانا آن دم رحمانی است

کآفرینش را به رحمت بانی است

نفخه ای کآمد از آن کاشانه بود

مستی ما زآن مِی و میخانه بود

جان به راه او دهید ار آدمید

همدم پیغمبر صاحب دمید

یقرِض الله بهر اهل صورت است

جان به جانان وام دادن خجلت است

او تو را جان از ره اکرام داد

نی به عنوان عوض یا وام داد

چونکه خواهد وام، خود تسلیم کن

بی عوض یا منّتی تقدیم کن

خاصه گر گوید که بر من وام ده

در عوض، میخانه گیر این جام ده

چونکه وقت رجعت آید سوی من

آنکه جامی داده گیرد جوی من

داده برگی می برد باغ و بهار

نیم جانی را عوض یابد هزار

جود کن ریز آنچه داری در رهش

جان عاریت ببر بر درگهش

جود او کرده که جان وام تو داد

چون بخواهد، گوید این جود است و داد

بسط ها کاندر رهت مشهود توست

قدر ترک بخل و اخذ جود توست

سالکی را کاندر او تفریق نیست

هیچ بسطی بهتر از توفیق نیست

چون ز حق توفیق باشد در صراط

متصل شد رهروان را انبساط

منفصل ور شد هم آن دارد سبب

بی سبب گر باشد آن ذاک العجب

علت هر قبض و بسطی را صفی

نیک داند لیک دارد مختفی

گر بگوید، صعوه گردد بازها

اوفتد از پرده بیرون رازها

هر کسی پیدا شود اندازه اش

وآن به هر دم شرک های تازه اش

درگذر زین ماجرا تفسیر گو

ز آل اسرائیل در تقریر گو