گنجور

 
صفی علیشاه

وَ اِضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً رَجُلَیْنِ جَعَلْنٰا لِأَحَدِهِمٰا جَنَّتَیْنِ مِنْ أَعْنٰابٍ وَ حَفَفْنٰاهُمٰا بِنَخْلٍ وَ جَعَلْنٰا بَیْنَهُمٰا زَرْعاً (۳۲) کِلْتَا اَلْجَنَّتَیْنِ آتَتْ أُکُلَهٰا وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَیْئاً وَ فَجَّرْنٰا خِلاٰلَهُمٰا نَهَراً (۳۳) وَ کٰانَ لَهُ ثَمَرٌ فَقٰالَ لِصٰاحِبِهِ وَ هُوَ یُحٰاوِرُهُ أَنَا أَکْثَرُ مِنْکَ مٰالاً وَ أَعَزُّ نَفَراً (۳۴) وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ وَ هُوَ ظٰالِمٌ لِنَفْسِهِ قٰالَ مٰا أَظُنُّ أَنْ تَبِیدَ هٰذِهِ أَبَداً (۳۵) وَ مٰا أَظُنُّ اَلسّٰاعَةَ قٰائِمَةً وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إِلیٰ رَبِّی لَأَجِدَنَّ خَیْراً مِنْهٰا مُنْقَلَباً (۳۶) قٰالَ لَهُ صٰاحِبُهُ وَ هُوَ یُحٰاوِرُهُ أَ کَفَرْتَ بِالَّذِی خَلَقَکَ مِنْ تُرٰابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوّٰاکَ رَجُلاً (۳۷) لٰکِنَّا هُوَ اَللّٰهُ رَبِّی وَ لاٰ أُشْرِکُ بِرَبِّی أَحَداً (۳۸) وَ لَوْ لاٰ إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَکَ قُلْتَ مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ لاٰ قُوَّةَ إِلاّٰ بِاللّٰهِ إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْکَ مٰالاً وَ وَلَداً (۳۹) فَعَسیٰ رَبِّی أَنْ یُؤْتِیَنِ خَیْراً مِنْ جَنَّتِکَ وَ یُرْسِلَ عَلَیْهٰا حُسْبٰاناً مِنَ اَلسَّمٰاءِ فَتُصْبِحَ صَعِیداً زَلَقاً (۴۰) أَوْ یُصْبِحَ مٰاؤُهٰا غَوْراً فَلَنْ تَسْتَطِیعَ لَهُ طَلَباً (۴۱) وَ أُحِیطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَحَ یُقَلِّبُ کَفَّیْهِ عَلیٰ مٰا أَنْفَقَ فِیهٰا وَ هِیَ خٰاوِیَةٌ عَلیٰ عُرُوشِهٰا وَ یَقُولُ یٰا لَیْتَنِی لَمْ أُشْرِکْ بِرَبِّی أَحَداً (۴۲) وَ لَمْ تَکُنْ لَهُ فِئَةٌ یَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اَللّٰهِ وَ مٰا کٰانَ مُنْتَصِراً (۴۳) هُنٰالِکَ اَلْوَلاٰیَةُ لِلّٰهِ اَلْحَقِّ هُوَ خَیْرٌ ثَوٰاباً وَ خَیْرٌ عُقْباً (۴۴) وَ اِضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ اَلْحَیٰاةِ اَلدُّنْیٰا کَمٰاءٍ أَنْزَلْنٰاهُ مِنَ اَلسَّمٰاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبٰاتُ اَلْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِیماً تَذْرُوهُ اَلرِّیٰاحُ وَ کٰانَ اَللّٰهُ عَلیٰ کُلِّ شَیْ‌ءٍ مُقْتَدِراً (۴۵)

و بزن برای ایشان مثلی را دو مرد که گردانیدیم برای یکی از ایشان دو بستان از انگورها و فرو گرفتیم آن دو را بدرخت خرما و گردانیدیم میان آن دو را کشتزار (۳۲) هر دو بستان آوردند ثمر خود را و کم نکردند از آن چیزی را و روان کردیم میان آن دو تا نهری (۳۳) و بود مر او را ثمری پس گفت مر صاحبش را و او گفتگو می‌کرد با او که من از حیث مال از تو بیشترم و از حیث خدم و حشم از تو عزیزترم (۳۴) و داخل شد در بوستانش و او ظلم‌کننده بود بر نفسش گفت گمان نمی‌برم که خالی شود از این هرگز (۳۵) و گمان نمی‌برم قیامت را قائم و اگر برگردانیده شوم بسوی پروردگارم هر آینه میابم بهتر از اینها جای بازگشت (۳۶) گفت مر او را رفیقش و او گفتگو می‌کرد با او آیا کافر شدی بآنکه آفریدت از خاک پس از نطفه پس درست ساخت ترا بصورت مردی (۳۷) لیکن من می‌گویم او خداست پروردگارم و شریک نمی‌گردانم بپروردگارم احدی را (۳۸) و چرا هنگامی که داخل شدی در بوستانت نگفتی آنچه خواست خدا نیست قوتی مگر بخدا اگر بینی مرا که من کمترم از تو در مال و فرزند (۳۹) پس شاید پروردگارم که بدهد مرا بهتر از بوستان نو و بفرستد بر آنها صاعقه‌ها از آسمان پس گردد زمینی ساده (۴۰) یا گردد آبش بزمین فرو رفته پس نتوانی هرگز مر او را جستن (۴۱) و احاطه کرده شده بثمرش پس گردید که بر می‌گردانید دو کفش را بر آنچه صرف کرده بود در آن و آن افتاده بود بر سقفهایش و می‌گفت ای کاش من شریک نکرده بودم بپروردگارم احدی را (۴۲) و نبود مر او را گروهی که یاری کنندش از غیر خدا و نبود منع کننده (۴۳) آنجا سلطنت مر خدا راست که حق است اوست بهتر از راه جز او خیر و بهتر از راه عاقبت (۴۴) و بزن برای ایشان مثل زندگانی دنیا را که چون آبیست که فرستادیمش از آسمان پس آمیخت بآن رستنی زمین پس گردید در هم شکسته که پراکنده کند او را بادها و باشد خدا بر همه چیزی توانا (۴۵)

بهر ایشان زن مثال آن دو مرد

که دو بُستان دادشان خلاّق فرد

هر دو اخوان هم ز اسرائیلیان

از پدرشان ارث آن دو بوستان

بود آن ز اعناب محفوف از نخیل

بین آن دو کشتزاری بی بدیل

میوة خود هر دو میدادند هم

از ثمر چیزی نکردندی ستم

میوه می دادند هر فصلی تمام

صاحب خود را به ترتیب و نظام

هم روان کردیم نهری با فراغ

بهر شرب اندر میان آن دو باغ

میوها بودش دگر بر اتصال

گفت پس مر صاحبش را از جدال

من فزونم از تو در مال و نفر

شد به باغ خویش آن استیزه گر

بس ستمکار او به نفس خویشتن

گفت این هرگز مرا ناید به ظن

که شود فانی مرا این بوستان

هم نپندارم قیامت کآید آن

بازگردانیده گردم گر به رب

باغی از این بِه نیابم در طلب

گفت او را صاحبش اندر جواب

وآن جدل می کرد با او در خطاب

کافر آیا بر کسی گشتی که او

کرد خلق از خاکت اندر جستجو

پس ز نطفه پس نمودی مستوی

راست یعنی تا شدی مردی قوی

گویم او باشد خدای من ولیک

ناورم کس بر خدای خود شریک

از چه ناوردی بگفت از بی رشد

چونکه گشتی داخل اندر باغ خود

چون نگفتی آنچه حق خواهد شود

قوّتی نبود جز او را تا بود

اینکه میبینی مرا که کمترم

از تو در مال و ولد هم دیگرم

شاید آن پروردگارم پس دهد

بهتر از باغ تو بر من در مدد

هم فرستد برقی از گردون به گاه

بوستانت پس شود خشک از گیاه

یا رود آبش فرو اندر زمین

پس تو نتوانی طلب کرد آن یقین

راست پس فرمود حق گفتار او

قهر حق بگرفت باغش را فرو

صبح چون شد می بگرداند آن دو دست

بر هم از افسوس کآن شد خشک و پست

زآنچه در وی کرده بُد خرج از درم

سقف هاش افتاده بُد بر روی هم

ارض و اثمارش تباه از انقلاب

وآن عمارتها همه خاک و خراب

می بگفت ای کاش بر پروردگار

من نکردم کس شریک از نابکار

می نبود او را گروهی که دهند

یاری از غیر خدایش در گزند

هم نبُد یاری دهنده خویشتن

یا کِشندة انتقام از ذوالمنن

یافت چون نعمت زوال از پیش و پس

اندر آن دم یاری از حق است و بس

راست گفتاری که او از عاطفت

بهتر است اندر ثواب و عاقبت

زن مثال زندگانیِ جهان

بهرشان مانند آبی که خود آن

ما فرستادیم آن را از سما

پس به آن شد مختلط نبت و گیا

رُسته شد آنچه از زمین، پس بامداد

خشک و پرکنده همانا شد ز باد

سبز و تر نبود به گیتی مست مر

حق به هر چیزی است مانا مقتدر

حاصل آنکه زندگانی را مثل

بر گیاهی می زند رب اجل

کز زمین می روید از آبِ سما

پس شود بینفع و خشک از بادها

تا شوی از زندگانی شادکام

رخت باید زود بربست از مقام