گنجور

 
صفی علیشاه

إِنَّهُمْ إِنْ یَظْهَرُوا عَلَیْکُمْ یَرْجُمُوکُمْ أَوْ یُعِیدُوکُمْ فِی مِلَّتِهِمْ وَ لَنْ تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً (۲۰) وَ کَذٰلِکَ أَعْثَرْنٰا عَلَیْهِمْ لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اَللّٰهِ حَقٌّ وَ أَنَّ اَلسّٰاعَةَ لاٰ رَیْبَ فِیهٰا إِذْ یَتَنٰازَعُونَ بَیْنَهُمْ أَمْرَهُمْ فَقٰالُوا اِبْنُوا عَلَیْهِمْ بُنْیٰاناً رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قٰالَ اَلَّذِینَ غَلَبُوا عَلیٰ أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِمْ مَسْجِداً (۲۱)

بدرستی که ایشان اگر دست یابند بر شما سنگسار کنند شما را یا باز گردانند شما را در کیش خود و هرگز رستگار نشوید آن‌گاه هرگز (۲۰) و همچنین واقف گردانیدیم بر ایشان تا بدانند بدرستی که وعده خدا حق است و بر دستی که قیامت نیست شکی در آن هنگامی که نزاع می‌کردند میان خود در کار ایشان پس گفتند بنا کنید بر ایشان بنائی پروردگار ایشان داناتر است بایشان گفتند آنان که غالب شدند بر امر ایشان هر آینه می‌سازیم بر ایشان مسجدی (۲۱)

مطلع گردند گر ایشان ز کار

می کنند ای دون شما را سنگسار

یا شما را همچنان که خوانده پیش

بازگردانند بر آئین خویش

می نگردید ایچ دیگر رستگار

آن زمان کآگه شوند از حال و کار

از قبول دینشان یا رستگی

نیست دیگر بر شما در بستگی

حاصل آنکه رفت تملیخا به نام

سوی شهر از بهر تحصیل طعام

چون رسید او سوی شهر از رهگذر

شهر و اهلش دید بر وضع دگر

گشت حیران پس در آورد آن درم

تا خرد نان گفت آن خبّاز هم

کز کجا این گنج آوردی به دست

باز بنما نی کز این خواهی تو رست

رفته رفته تا که بر حاکم رسید

پس به وی کردند تهدیدی شدید

گشت ملجأ قصۀ خود باز گفت

شد روان آن سو چه این از وی شنفت

با کثیری ز اهل شهر از پی شکیب

از پی تفتیش آن امر عجیب

جمله دیدند آن جوانان را به غار

با لباس نو، نه بر چرک و غبار

لوح را خواندند کآنجا هِشته بود

واندر آن احوالشان بنوشته بود

گفت أعثَرنَا کَذَالِک از نشان

مطلع گردند تا بر حالشان

می بدانند أنَّ وَعدَ االلهِ حَق

در قیامت نیست ریب و حرف و دق

چونکه می بودند ایشان در نزاع

نزد امر دین خود بالاجتماع

پاره ای گفتند گر در منبعث

روح تنها نی که با جسم رثث

پاره ای گفتند با هم روح و تن

منبعث گردند در یوم المحن

بودشان اینسان میان خود جدال

کرد اینسان پس هویدا ذوالجلال

بودشان یا گفتگو بهر بنا

که کنند آنجا بنائی خوش بپا

فرقه ای گفتند دیواری بلند

هِشت باید تا بر آن ناید گزند

هم دِهی بایست نیکو از وجوه

کرد مر بنیاد در این پای کوه

این چنین باید بنائی ساخته

که شوند از آن بناء بشناخته

هست داناتر بر ایشان کردگار

زآنچه ز ایشان گفته خلق روزگار

آنچه یعنی آن زمان و این زمان

ز اهل کهف آورده مردم بر زبان

وآنکه می بودندشان غالب به دین

مسجدی گفتند گیریم اندر این