گنجور

 
صفی علیشاه

وَ إِذِ اِعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ مٰا یَعْبُدُونَ إِلاَّ اَللّٰهَ فَأْوُوا إِلَی اَلْکَهْفِ یَنْشُرْ لَکُمْ رَبُّکُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ یُهَیِّئْ لَکُمْ مِنْ أَمْرِکُمْ مِرْفَقاً (۱۶) وَ تَرَی اَلشَّمْسَ إِذٰا طَلَعَتْ تَزٰاوَرُ عَنْ کَهْفِهِمْ ذٰاتَ اَلْیَمِینِ وَ إِذٰا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذٰاتَ اَلشِّمٰالِ وَ هُمْ فِی فَجْوَةٍ مِنْهُ ذٰلِکَ مِنْ آیٰاتِ اَللّٰهِ مَنْ یَهْدِ اَللّٰهُ فَهُوَ اَلْمُهْتَدِ وَ مَنْ یُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِیًّا مُرْشِداً (۱۷) وَ تَحْسَبُهُمْ أَیْقٰاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذٰاتَ اَلْیَمِینِ وَ ذٰاتَ اَلشِّمٰالِ وَ کَلْبُهُمْ بٰاسِطٌ ذِرٰاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ لَوِ اِطَّلَعْتَ عَلَیْهِمْ لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِرٰاراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً (۱۸)

و چون کناره گیرید از ایشان و آنچه می‌پرستند از جز خدا پس جای گیرید بآن غار تا بگستراند برای شما پروردگارتان از رحمتش و آماده کند برای شما از کارتان مایۀ انتفاع را (۱۶) و می‌بینی آفتاب را چون برآید منحرف شود از غارشان بجانب راست و چون فرو شود قطع کند ایشان را بجانب چپ و ایشان بودند در فراخنایی از آن آن از آیتهای خداست کسی را که هدایت کند خدا پس اوست راه یافته و کسی را که ضلال کند پس هرگز نیابی مر او را یاوری ارشاد دهنده (۱۷) و می‌پنداری ایشان را بیداران و ایشان خفتگان بودند و می‌گردانیدیمشان بجانب راست و جانب چپ و سگشان گستراننده بود دو ساعدش را بآستانه آن در غار و اگر کسی بر حال ایشان مطلع شدی از آنها گریختی و از هیبت و عظمت آنان بسیار هراسان گردیدی و هر آینه بر کرده می‌شدی از ایشان از ترس (۱۸)

پس به ایشان گفت تملیخا به حال

چونکه از کفار جستید اعتزال

پس به سوی غار برگیرید جای

گستراند بر شما خود تا خدای

بخشش خود را کند یعنی فزون

هم شود بر خیر باقی رهنمون

هم بسازد بر شما از کارتان

آنچه را گیرید نفعی بیش ز آن

پس شدند ایشان به غار اندر نهفت

هر یکی بنهاد سر بر سنگ و خفت

بینی ای بیننده تو چون آفتاب

طالع از مشرق شود پر ضوء و تاب

مایل است از غارشان بر دست راست

رو چو بر قطب شمال آنجا به جاست

هست با قطب شمال آن رو به رو

هم نتابد شمس در وی یک تسو

هم چو بر مغرب کند رو در زوال

بُرّد از ایشان بگردد بر شمال

وآن جماعت در فراخی یک سرند

در وسط یعنی که از غار اندرند

از هواشان میرسد روح و نسیم

نیستشان از کرب غار آسیب و بیم

این بود ز آیات حق آن را که او

ره نماید بر هدایت یافت رو

وآنکه را گمره کند پس رهنما

می نیابی بهر او هیچ از ولا

خود تو پنداری مگر بیدارشان

خفته اند ایشان ولی در غارشان

می بگردانیمشان بی احتمال

عافیت را بر یمین و بر شمال

اینست حال هفت مرد از اولیا

که از ایشان است این عالم بپا

چون به تحقیق آیم از تفسیر باز

شرح سازم حال آن مردان راز

خود تو پنداری که با تو همدمند

خفته لیک از عالم و از آدمند

در مقام شرع و صورت با تو یار

لیک فانی در حق از خود بر کنار

بر دو دست خویش هم سر کلبشان

هِشته و بنشسته اندر آستان

بوده آن سگ زآن شبان که گشت یار

در ره ایشان را و رفت او تا به غار

گر بیابی تو بر ایشان اطلاع

رو بگردانی نمایی انقطاع

پُر شوی از خوف و رُعب و بر فرار

رو نمایی دل نماند برقرار

رفت طغیانوس پس دنبالشان

تا مگر جوید نشان از حالشان

یافت چون باشند در آن غار تنگ

بابِ آن را کرد سد از خشت و سنگ

حالشان را برنوشتی بر رصاص

بر در غار اهل افسوس از خواص

مُرد طغیانوس در اندک زمان

ماند دور از ملکت و مال جهان

چند کس گشتند زآن پس شهریار

سیصد و نه سال بگذشت از مدار

تندروس آنگه شد آنجا پادشاه

بود شاهی حق پرست و نیکخواه

شبهه افتاد اندر آن دور از سند

در میان خلق در حشر جسد

حق تعالی خواست تا با حجتی

منکران را وا نماید آیتی

یک شبانی را بدانجا شد گذار

کرد بهر گوسفندان فتح غار

حمله کرد آن سگ در آمد در ستیز

آن شبان بگریخت زآنجا نعل ریز

حق تعالی کرد پس بیدارشان

خواب کرد آنسان که اندر غارشان