گنجور

 
صفی علیشاه

وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسٰانَ مِنْ صَلْصٰالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ (۲۶) وَ اَلْجَانَّ خَلَقْنٰاهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نٰارِ اَلسَّمُومِ (۲۷) وَ إِذْ قٰالَ رَبُّکَ لِلْمَلاٰئِکَةِ إِنِّی خٰالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصٰالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ (۲۸) فَإِذٰا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ سٰاجِدِینَ (۲۹) فَسَجَدَ اَلْمَلاٰئِکَةُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ (۳۰) إِلاّٰ إِبْلِیسَ أَبیٰ أَنْ یَکُونَ مَعَ اَلسّٰاجِدِینَ (۳۱) قٰالَ یٰا إِبْلِیسُ مٰا لَکَ أَلاّٰ تَکُونَ مَعَ اَلسّٰاجِدِینَ (۳۲) قٰالَ لَمْ أَکُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصٰالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ (۳۳) قٰالَ فَاخْرُجْ مِنْهٰا فَإِنَّکَ رَجِیمٌ (۳۴) وَ إِنَّ عَلَیْکَ اَللَّعْنَةَ إِلیٰ یَوْمِ اَلدِّینِ (۳۵) قٰالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِی إِلیٰ یَوْمِ یُبْعَثُونَ (۳۶) قٰالَ فَإِنَّکَ مِنَ اَلْمُنْظَرِینَ (۳۷) إِلیٰ یَوْمِ اَلْوَقْتِ اَلْمَعْلُومِ (۳۸) قٰالَ رَبِّ بِمٰا أَغْوَیْتَنِی لَأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی اَلْأَرْضِ وَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ (۳۹) إِلاّٰ عِبٰادَکَ مِنْهُمُ اَلْمُخْلَصِینَ (۴۰) قٰالَ هٰذٰا صِرٰاطٌ عَلَیَّ مُسْتَقِیمٌ (۴۱) إِنَّ عِبٰادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطٰانٌ إِلاّٰ مَنِ اِتَّبَعَکَ مِنَ اَلْغٰاوِینَ (۴۲) وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ (۴۳) لَهٰا سَبْعَةُ أَبْوٰابٍ لِکُلِّ بٰابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ (۴۴) إِنَّ اَلْمُتَّقِینَ فِی جَنّٰاتٍ وَ عُیُونٍ (۴۵) اُدْخُلُوهٰا بِسَلاٰمٍ آمِنِینَ (۴۶)

و بتحقیق که آفریدیم انسان را از گل خشک شده از لای کهنه و بدبوی (۲۶) و پدر پریان آفریدیمش از پیش از آتش سوزان بی‌دود (۲۷) و هنگامی که گفت پروردگار تو مر ملائکه را بدرستی که من آفریننده‌ام انسانی را از گل خشک از لای بدبوی (۲۸) پس چون راست کردم آن را و دمانیدم در او از روحم پس بیفتید مر او را سجده‌کنندگان (۲۹) پس سجده کردند مر او را فرشتگان همه ایشان تمامی (۳۰) بجز شیطان که ابا کرد که باشد با سجده‌کنندگان (۳۱) گفت ای شیطان چیست مر تو را که نمی‌باشی با سجده‌کنندگان (۳۲) گفت که نیستم که سجده کنم مر انسانی را که آفریدی او را از گل خشک شده از لای ریخته شده (۳۳) گفت پس بیرون رو از آن پس بدرستی که تو رانده شده (۳۴) و بدرستی که بر تست لعنت تا روز جزا (۳۵) گفت ای پروردگار من پس مهلت ده مرا تا روزی که برانگیخته شوند (۳۶) گفت پس بدرستی که تو از مهلت‌دادگانی (۳۷) تا روز وقت دانسته شده (۳۸) گفت پروردگار من با آنان که اغوا کردی مرا هر آینه آراسته می‌کنم از برای ایشان در زمین و هر آینه باز دارم ایشان را همگی (۳۹)مگر بندگان تو از ایشان که مخلصان‌اند (۴۰) گفت این راهیست بر من راست (۴۱) بدرستی که بندگان من نیست مر تو را بر ایشان تسلطی مگر آنکه پیروی کرد تو را از گمراهان (۴۲) و بدرستی که دوزخ هر آینه وعده‌گاه ایشان است همه (۴۳) مر آن راست هفت در مر هر در بر است از ایشان پارۀ قسمت کرده شده (۴۴) بدرستی که پرهیزگاران باشند در بهشتها و چشمه‌ها (۴۵) داخل شوید آنها را بسلامتی ایمنان (۴۶)

آفریدیم آدم از صَلْصَال ما

از گِل خشک اعنی اندر ابتدا

وآن گِلی بُد تیره و بگرفته بوی

همچو لای قعر حوض و قعر جوی

جان که پریان را پدر از پیش بود

آفریدیمش ز ناری بی ز دود

کز لطافت می رود اندر مَسام

وین بود از قدرت ربّ الانام

یاد کن پروردگارت چونکه گفت

مر ملایک را به سابق در نهفت

کآفرینم از گل خشکی بشر

کوست بد بو یا مصوّر در اثر

پس چو سازم راست یعنی مستعد

میدمم در وی ز روح خود به جد

چون نمایم زنده او را از یقین

پس به روی افتید او را ساجدین

پس در آدم چون نمود او نفخ روح

سجده کردندش ملایک بالوضوح

جملگی کردند سجده جز بلیس

که نشد با ساجدین مع آن خسیس

حق تعالی گفت ای ابلیس چون

سجده ناری مَالَکَ ألاَّ تَکُون

گفت ساجد من نگردم حاصلش

آدمی را کآفریدی از گلش

بُد گلی خشک و سیاه و بوی ناک

هم اخس عنصر ، اعنی آب و خاک

چون ز سجده کرد اِباء و امتناع

اوفتاد از اوج عزّ و ارتفاع

گفت حق پس رو برون ای بد سرشت

ز آسمان یا از ملایک یا بهشت

بر تو باشد راندگی تا یوم دین

بعد لعنت هم عذاب واپسین

گفت مهلت ده پس ای پروردگار

تا به روز بعثم اندر روزگار

گفت پس باشی تو مهلت یافته

تا به وقت خاص رو بر تافته

روز موعودی که آن معلوم ماست

ثبت اندر دفتر مکتوم ماست

گفت او رَبِّ بِمَآ أغْوَیتَنِی

می بیارایم ز بهر هر تنی

در زمین کآنجا بود دار الغرور

از معاصی وز مناهی وز شرور

جمله را گمراه سازم از فساد

جز عباد خالصت را در نهاد

گفت حق ز اخلاص باشد راه راست

سوی من و از طاعت اصل مدعاست

یا صراط من به اخلاص قویم

میشود بر بندگانم مستقیم

مر تو را نبود بر ایشان سلطنت

اندر اضلال و فتن از هر جهت

جز کسی کز تو نماید پیروی

باشد او از گمرهان و هم غوی

« معنی خاص در غفران الهی »

مر صفی را نکته ای آمد به هوش

شاید آن باشد ز الهام سروش

گفت حق نتوانی افکندن به گاه

بندگانم را تو اندر آن گناه

که نه بر وی عفو من در دم رسد

گر بود کوهی پراکنده اش کند

آنچه تو عمری زنی ره بر گناه

من ببخشم در دمی بی اشتباه

هر چه اغوا ء را کنی افزوده تر

پیشِ عفو من شود بیهوده تر

این است هم وجهی که گفتم ز ایمنی

گر تو این تحقیق نی باور کنی

سخت مغروری به طاعاتت یقین

هل مرا با مجرمین و مذنبین

تا مگر با عاصیان شرمسار

خود به عفو حق شویم امیدوار

لیک آن کز عفو من شد نا امید

جور و اغوای تو بر ایشان رسید

پس جهنم هست بی شک وعده گاه

پیروانت را که خود بردی ز راه

هست دوزخ را همانا هفت در

هر دری مقسوم بر اهل سقر

باب های آن بود حرص و هوی

بخل و کبر و خشم و حقد و هم ریا

وقت خشم ار حلم کردی ، رسته ای

یک در دوزخ به خود بربسته ای

ور خضوع آری به جای کبر پیش

باب دیگر بسته ای بر روی خویش

همچنین هر خُلق بد را سر بُری

از جهنم بسته ای بر خو د دری

دوزخت نفس است و ابواب این خصال

داعیت ابلیس بر ویل و وبال

کن به وی لعنت مرو بر دعوتش

چون شدی واقف ز فعل و نیّتش

حق فرستاد انبیاء را پی به پی

تا کنند آگاهت از تسویل وی

با تو گفتند آنچه بود از خوب و زشت

از ره و منزل ز دوزخ وز بهشت

عقل باشد در تو ز ایشان نائبی

حاضر است او گر تو ز ایشان غایبی

عقل خواند بر کتاب ایزدت

ره نماید بر همه خوب و بدت

می نگشتی متفق با آن فریق

پس روی همراه دزدان در طریق

پس منال از دوزخ از خود کن گله

زآنکه ماندی از رفیق و قافله

پیشوایت عقل با تمییز کن

وز هوای نفس دون پرهیز کن

در عیون و جنّتند آن متّقین

اُدخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِین

این بود قول ملایک با عباد

سالمید اعنی ز هر فقد و فساد