گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

فَلَمّٰا دَخَلُوا عَلیٰ یُوسُفَ آویٰ إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ وَ قٰالَ اُدْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شٰاءَ اَللّٰهُ آمِنِینَ (۹۹) وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَی اَلْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قٰالَ یٰا أَبَتِ هٰذٰا تَأْوِیلُ رُءْیٰایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهٰا رَبِّی حَقًّا وَ قَدْ أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ اَلسِّجْنِ وَ جٰاءَ بِکُمْ مِنَ اَلْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ اَلشَّیْطٰانُ بَیْنِی وَ بَیْنَ إِخْوَتِی إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِمٰا یَشٰاءُ إِنَّهُ هُوَ اَلْعَلِیمُ اَلْحَکِیمُ (۱۰۰) رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ اَلْمُلْکِ وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ اَلْأَحٰادِیثِ فٰاطِرَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ أَنْتَ وَلِیِّی فِی اَلدُّنْیٰا وَ اَلْآخِرَةِ تَوَفَّنِی مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِی بِالصّٰالِحِینَ (۱۰۱)

پس چون داخل شدند بر یوسف کشید در بر خود والدینش را و گفت داخل شوید در مصر اگر خواسته باشد که ایمن باشید (۹۹) و بالا برد والدینش را بر تخت و بر او افتادند برادران مر او را سجده‌کنان و گفت ای پدر من اینست تعبیر خوابم از پیش بحقیقت گردانید آن را پروردگارم حق و بتحقیق خوبی کرد بمن هنگامی که بیرون آورد مرا از زندان و آورد شما را از بادیه پس از آنکه افساد کرد شیطان میان من و میان برادرانم بدرستی که پروردگارم لطف‌کننده است مر آن را که خواهد بدرستی که اوست دانای درست کردار (۱۰۰) پروردگار من بدرستی که دادی مرا از پادشاهی و آموختی مرا از تاویل حدیثها پدید آورنده آسمانها و زمین تویی یاور من در دنیا و آخرت بمیران مرا مسلمان و ملحق کن مرا بشایستگان (۱۰۱)

چون به یوسف چشم یعقوب اوفتاد

تا چه آمد تا چه رفت از آن وداد

باقی از خود پرس اگر دلداده ای

در ره یاری چو خاک افتاده ای

دیده ای در فرقت یاری غمی

پیش چشمی رفته ای از خود همی

دست عشقت بسته بر پا رشته ای

دل به مهر گلعذاری هِشته ای

بوده ای در عشق رویی در تبی

کرده ای روز از غم ماهی شبی

خورده ای هیچ از نگاهی ناوکی

رفته ای در دام تُرکی، چابکی

بر دلت افتاده از عشق آتشی

بسته جانت بر کمندی سرکشی

رفته عمرت سال و مه اندر فراق

تفته جانت صبح و شام از اشتیاق

من چه گویم کن قیاس از کار خود

شد صفی محو از خود و آثار خود

از هُش اعنی زآن جمال خوب رفت

در ره دل همره یعقوب رفت

زآنکه با من گفت آن پیر طریق

چون تو بودی در ره عشقم رفیق

بوده ای با من به هجران سال و ماه

من به کنعان تو به کُنج خانقاه

من ز عشق یوسفم آرام نیست

تو ز عشق آنکه با کس رام نیست

من رسیدم نک به وصل یار خویش

تو هنوزی در غم دلدار خویش

من ز خود رفتم کنون ای هم قدم

تو مهل تنها مرا یک لحظه هم

همدمی کن یک دم دیگر مرا

تا به هوش آرد کجا دلبر مرا

یعنی اندر نوبت خاموشی ام

هوش را هل، باش با بی هوشی ام

تا چنان که من رسیدم بر وصال

هم تو بر مقصود خود یابی مجال

چون به هوش آیم تو را گو یم دعاء

کت بر آرد حق مراد و مدعاء

تا ز غرقاب فناء بیرون شوی

بعد فقر از وصل او قارون شوی

تو بمان با یوسفت ای خوش خصال

من گذشتم از فراق و از وصال

خون شد آن دل کو ز غم بی تاب بود

غرق گشتن چاره در گرداب بود

کار خود را کرد با من آنکه کرد

نه دگر در بند درمانم نه درد

تو نشین با یوسفت بر تخت ناز

هل مرا با این دل و آن دلنواز

سر تو را بر سینه یوسف بر گرفت

یار با من جور خویش از سر گرفت

من خوشم با مهر او و جور او

من نجویم طوری الاّ طور او

مر پدر را برد یوسف در سرای

بر دل و بر دیده اش گسترد جای

داد منسوبان و اخوان را تمام

در سراها با سرافرازی مقام

هر یکی را باز بر جایش نواخت

بس عطاها بهرشان آماده ساخت

یوسفا باشد گرفتاریِ دگر

هم خریداری به بازاریِ دگر

خانمانش رفته بر سیلاب عشق

دیده روی دلکِشت در خواب عشق

بر سر راهت نشسته پیر و کور

مر که گیرد دامنت را در عبور

بود او هم خوشه چین خرمنت

بین که تا آهش نگیرد دامنت

آه و زاری گرچه از عاشق خوش است

آه او سوزنده تر از آتش است

هم زلیخا را به دلداری بپرس

بر به همره، کن ز وی یاری بپرس

ای زلیخا چون شد آن مال و جمال

از چه گشتی این چنین اشکسته حال

چون شد آن نیکویی رخسار و زیب

وآن قد چون سرو و حسن دلفریب

وآنکه بودت بر زمین فخر از روش

وآن همه رعنایی و ناز و منش

وآن لب چون شکّر و گفتِ چو قند

وآن پی صید آن دو زلف چون کمند

یوسفا بشنو ز من احوال او

تا که گویم با تو شرح حال او

عشق کرد ارکان او زیر و زبر

گشت هر چیزی از آن چیز دگر

داد عزّت، ذلت و خواری گرفت

کرده عشق اینسان بسی نبوَد شگفت

برد او را هم به اورنگی که داشت

یافت از نو جلوه و رنگی که داشت

چون پدر با مادرش کو خاله بود

سالها یعقوب را هم ناله بود

چونکه داخل در سرای او شدند

بهره ور هم از لقای او شدند

گفت وارد اندر این مسکن شوید

ور خدا خواهد ز قحط ایمن شوید

بردشان چون بر فراز تخت او

هر دو افتادند در سجده به رو

همچنین اخوان باقی مردمان

بهر تعظیمش ستادند از مکان

گفت یوسف مر پدر را در خطاب

کاین مرا باشد مگر تعبیر خواب

بعد سال و ماه افزون از قرار

راست گردانید آن را کردگار

کرد نیکویی به جانِ من خدای

چون درآوردم ز زندان از عطای

همچنین از بادیه آورد او

مر شما را سوی من در جستجو

بعد از آن کافکنده شیطان از عناد

سوی من و اخوان من از بد فساد

چون لطیف او جمله بر تدبیرهاست

میکند تدبیر بر کاری که خواست

لطف او مر هر که را رهبر شود

گر که خاک ره بود سرور شود

خواست از لطفم مگر پروردگار

تا شوم بعد شبانی شهریار

کرد صد تدبیر اندر کار من

تا که شد ویران من گلزار من

هست بس دانا به تدبیر امور

بخشد از حکمت سلیمانی به مور

بعد هفده سال گویند از خبر

یافت اندر مصر فرمان مر پدر

برد یوسف سوی بیت المقدسش

کرد دفن آن جسم پاک اقدسش

بیست و سه سال چو از فوتش گذشت

نوبت بگذشتن فرزند گشت

دید مر یعقوب را یوسف به خواب

کانتظارت را کشم این سو شتاب

من ز محنت خانه بر مصر آمدم

تا به دیدار تو روشندل شدم

شاهیِ تو دیدم اندر مصر تن

نک تو از ویرانه رو کن سوی من

شاهی یعقوب تا بینی تو هم

اندر این مصر حقیقت بی الم

چونکه شد بیدار گفت از ایمنی

با تضرّع رَبِّ قَد آتَیتَنِی

ملک و شاهی دادیم در روزگار

هم به تعبیرم شدی آموزگار

تا به غیب از خوابها آگه شوم

دانم آن بعضی و صاحب ره شوم

ای پدید آرنده ارض و سما

تو ولی ای مر مرا در دو سرا

مر مسلمانم بمیران از جهان

ملحقم کن همچنین با صالحان

مصریان هِشتند نعشش در زحام

پس به قعر نیل دادندش مقام

تا نماید آب نیل از وی عبور

منقسم گردد به شهر اندر مرور