گنجور

 
صفی علیشاه

اِذْهَبُوا بِقَمِیصِی هٰذٰا فَأَلْقُوهُ عَلیٰ وَجْهِ أَبِی یَأْتِ بَصِیراً وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ (۹۳) وَ لَمّٰا فَصَلَتِ اَلْعِیرُ قٰالَ أَبُوهُمْ إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لاٰ أَنْ تُفَنِّدُونِ (۹۴) قٰالُوا تَاللّٰهِ إِنَّکَ لَفِی ضَلاٰلِکَ اَلْقَدِیمِ (۹۵) فَلَمّٰا أَنْ جٰاءَ اَلْبَشِیرُ أَلْقٰاهُ عَلیٰ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیراً قٰالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اَللّٰهِ مٰا لاٰ تَعْلَمُونَ (۹۶)

ببرید پیراهن مرا این پس بیندازیدش بر روی پدرم که می‌آید بینا و بیاورید نزد من کسانتان را همه (۹۳) و چون جدا شد قافله گفت پدرشان بدرستی من هر آینه میابم بوی یوسف را اگر بنقصان عقل منسوب نسازیدم (۹۴) گفتند بخدا بدرستی که تو هر آینه باشی در حیرتت که سابق بود (۹۵) پس چون آمد او را مژده دهنده انداخت آرا بر رویش پس گشت بینا گفت آیا نگفتم مر شما را که من می‌دانم از خدا آنچه نمی‌دانید (۹۶)

گفت ای اخوان برید از مسکنم

سوی کنعان بر پدر پیراهنم

افکنید آن را به فرق و روی او

چشم تا روشن کند از بوی او

هم بیارید اهل بیت خود تمام

با فراغت تا کنید اینجا مقام

پس یهودا گفت خون آلوده من

چون ببردم بر پدر آن پیرهن

نک برم این پیرهن من سوی او

خوش کنم تا خاطر نیکوی او

پیرهن را برگرفت و می شتافت

بوی آن را پیش از آن یعقوب یافت

پس مهیّا کرد یوسف در زمان

سیصد اشتر نقد و جنس از بهرشان

چون جدا شد کاروان از شهر مصر

سوی صحراء بهره مند از بهر مصر

خواست دستوری ز حق باد صباء

تا به یعقوب او بَرَد بوی ولاء

چون رسیدش بوی یوسف بر مشام

گفت آید بوی آن ماه تمام

بوی یوسف می رسد از هر کنار

گر به نقص عقل ندهیدم قرار

پس بگفتند آنکه تَاللهِ الکریم

تو هنوز استی به گمراهی قدیم

پس درآمد آن بشیر دلنواز

پیرهن بر روی او افکند باز

گشت بینا ، رَست از آن اشکستگی

وز فراق و انتظار و خستگی

هم صباء آمد مرا از کوی دوست

بر مشامم خورد بوی موی دوست

میشود پیوسته خرّم خاطرم

میرسد مانا که از پی دلبرم

شاید ار گویید عقل از سر شده است

طرّة دیوانه بندم ره زده است

حال عاشق ظاهر است از وصل یار

رو که یعقوب است اندر انتظار

گفت آیا من نگفتم با شما

می بدانم من نه از خود کز خدا

آنچه را کز وی شما خود غافلید

آن است اصل یم شما بر ساحلید

پس ز کنعان جمله بر بستند بار

سوی مصر و شهر عشق و کوی یار