گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

قٰالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهٰا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَ لَمْ یُبْدِهٰا لَهُمْ قٰالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکٰاناً وَ اَللّٰهُ أَعْلَمُ بِمٰا تَصِفُونَ (۷۷) قٰالُوا یٰا أَیُّهَا اَلْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَیْخاً کَبِیراً فَخُذْ أَحَدَنٰا مَکٰانَهُ إِنّٰا نَرٰاکَ مِنَ اَلْمُحْسِنِینَ (۷۸) قٰالَ مَعٰاذَ اَللّٰهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلاّٰ مَنْ وَجَدْنٰا مَتٰاعَنٰا عِنْدَهُ إِنّٰا إِذاً لَظٰالِمُونَ (۷۹)

گفتند اگر دزدی کند پس بتحقیق که دزدی کرد برادری مر او را از پیش پس پنهان داشت آن را یوسف در نفس خود و ظاهر نکرد آن را برای ایشان گفت شما بدترید از راه منزلت و خدا داناتر است بآنچه وصف می‌کنند (۷۷) گفتند ای عزیز بدرستی که مر او راست پدر پیری بزرگ پس بگیر یکی از ما را بجای او بدرستی که ما می‌بینیم ترا از نیکوکاران (۷۸) گفت پناه می‌برم به خدا که گیرم مکر کسی را که یافته‌ایم متاعمان را نزدش بدرستی که ما آن هنگام باشیم هر آینه ستمکاران (۷۹)

پس بگفتند ای ملک نبود عجب

از وی این کاری که سر زد بی ادب

کرد دزدی هم اخ اعیانی اش

پیش از این وآن بود از نادانی اش

ماکیانی بوده گویند از خبر

در سرا یعقوب را روزی مگر

سائلی آمد به در آن ماکیان

داد بر وی یوسف از هر کس نهان

عمه اش یا آن کمربندی که بست

بر کمر او را و گفت او برده است

تا نگه دارد مر او را پیش خود

زآنکه با او داشت مهری بی ز حد

چون شنید این یوسف از اخوان به دل

داشت پنهان گرچه زآن شد مشتعل

می نکرد آن را بر ایشان آشکار

گفت بدتر مردمید از روزگار

که به سرقت آن پسر را از پدر

دور افکندید از وجهی بتر

در چَه افکندید و پس بفروختید

جان یعقوب از فراقش سوختید

پیرهن کردید رنگینش به خون

که بخورده گرگ او را بر فسون

عاق پیغمبر شدید از بد نشان

این نهان می گفت نی فاش و عیان

حق بود داناتر اندر معرفت

زآنچه او را می کنید اکنون صفت

در خبر آمد که جامی داشت او

کآن کهانت را بُد اسبابی نکو

دست بر وی زد صدای شد بلند

گفت دانید این چه گوید سودمند

دو و ده گوید برادر بوده اید

از پدر دور آن یکی بنموده اید

در چَه افکندید و ظلم اندوختید

بر بهای اندکش بفروختید

گفت بنیامین گر او زنده است

زین بپرس او مرده یا خود زنده است

گفت، میگوید که باشد زنده او

هم شما بینیدش اندر جستجو

گفت هم دیگر بپرس از وی ، که هِشت

صاع را در بار من بر نام زشت

گفت گشته خشمگین دیگر سخن

می نگوید با کس اندر انجمن

پس به استخلاص بنیامین به پند

هر چه گفتند آن نیامد سودمند

خشمگین گردید روئیل از عزیز

گفت بر ما ده برادر بی ستیز

ور نه فریادی زنم نک کز صدا

بار بنهند آن زنان در خانه ها

خشمگینش دید یوسف گفت مشت

مر پسر را تا زند او را به پشت

در زمان ساکن شد آن قهر و غضب

کرد روئیل او ز حال خود عجب

گفت با اخوان مرا کردید مَس

یا که از یعقوبیان جز ماست کس

با تضرّع پس بگفتند ای عزیز

کن رها او را به احسانهات نیز

زآنکه هست او را پدر شیخی کبیر

خسته و محزون به کُنج غم اسیر

بعد یوسف که شد او را از نظر

اُلفتش نبود به جز با این پسر

هر یک از ما را که خواهی جای او

بازگیر، او را بهل بی گفتگو

چو از نکوکاران تو را بینیم ما

مر غریبان را به احسان بر فزا

بر خدا گفتا که میگیرم پناه

ز اینکه گیرم دیگری را بر گناه

غیر آنکه یافتیم از جستجو

ما متاع خویش را در بار او

پس ستمکاریم گر غیری به جاش

بازگیریم این بود ظلمی به فاش