گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

بار الهی حق یعقوب وفی

حال پیران را نکو کن با صفی

روحشان تا باشد از من جمله شاد

بر صلاح آر، ار به حال استم فساد

تو بدی ها را توانی کرد خوب

ستر عیب آید ز ستّار العیوب

از تو دانم خیر خود را نی ز غیر

از تو خواهم عاقبت را هم به خیر

عمر گر بگذشت بر لهو و مجاز

عفو کن، بگذر، ببخش ای بی نیاز

غفلتی گر رفت وقتی در حضور

یا خلافی از من آمد در ظهور

قصد خود دانی چه بودم در ضمیر

بر گناهی کآن نبود از دل مگیر

این زبان عجز و فقر و بندگی است

ور نه ما را حقّ این گفتار نیست

عاجز و مسکین و محتاجیم و تو

هر چه را خواهی کنی بی گفتگو

گر ببخشی ور کُشی فرمان تو راست

مُلک از تو، خلق از تو، جان تو راست

ما که ایم، ای ذوالجلال مستعان

که بگوییم این چنین کن، وآن چنان

این دعاء ما را هم از فرمان توست

دردها را راه بر درمان توست

کرد زآن یعقوب یوسف را دعا

که خلاصش کن ز زندان ای خدا

آن قضاء بُد کز وطن آواره شد

هم قضاء را آن دعایش چاره شد

بر سر آمد روز اندوه و غمش

باد فیروزی وزید اندر دمش