بار الهی حق یعقوب وفی
حال پیران را نکو کن با صفی
روحشان تا باشد از من جمله شاد
بر صلاح آر، ار به حال استم فساد
تو بدی ها را توانی کرد خوب
ستر عیب آید ز ستّار العیوب
از تو دانم خیر خود را نی ز غیر
از تو خواهم عاقبت را هم به خیر
عمر گر بگذشت بر لهو و مجاز
عفو کن، بگذر، ببخش ای بی نیاز
غفلتی گر رفت وقتی در حضور
یا خلافی از من آمد در ظهور
قصد خود دانی چه بودم در ضمیر
بر گناهی کآن نبود از دل مگیر
این زبان عجز و فقر و بندگی است
ور نه ما را حقّ این گفتار نیست
عاجز و مسکین و محتاجیم و تو
هر چه را خواهی کنی بی گفتگو
گر ببخشی ور کُشی فرمان تو راست
مُلک از تو، خلق از تو، جان تو راست
ما که ایم، ای ذوالجلال مستعان
که بگوییم این چنین کن، وآن چنان
این دعاء ما را هم از فرمان توست
دردها را راه بر درمان توست
کرد زآن یعقوب یوسف را دعا
که خلاصش کن ز زندان ای خدا
آن قضاء بُد کز وطن آواره شد
هم قضاء را آن دعایش چاره شد
بر سر آمد روز اندوه و غمش
باد فیروزی وزید اندر دمش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.