گنجور

 
صفی علیشاه

وَ دَخَلَ مَعَهُ اَلسِّجْنَ فَتَیٰانِ قٰالَ أَحَدُهُمٰا إِنِّی أَرٰانِی أَعْصِرُ خَمْراً وَ قٰالَ اَلْآخَرُ إِنِّی أَرٰانِی أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزاً تَأْکُلُ اَلطَّیْرُ مِنْهُ نَبِّئْنٰا بِتَأْوِیلِهِ إِنّٰا نَرٰاکَ مِنَ اَلْمُحْسِنِینَ (۳۶)

و در رفتند با او در زندان دو جوان گفت یکی از ایشان بدرستی که من دیدم در خواب که می‌فشردم شراب را و گفت آن دیگری بدرستی که من دیدم خود را که برداشته بودم بر زبر سر خود نایی که می‌خورد مرغی از آن آگاه کن ما را بتعبیرش بدرستی که می‌بینم تو را از نیکوکاران (۳۶)

« بردن یوسف(ع) را به زندان »

چون به زندانش ببردند آن زمان

گشت داخل نیز با وی دو جوان

وآن دو یک ساقی و یک طباخ شاه

که بر ایشان نسبتی بود از گناه

یکدگر را کرده بودند آن دو تن

متهم در نزد ریّان از فتن

گفته بُد ساقی به ریّان در مقام

که مخور چون زهرناک است این طعام

گفت طباخ او به خمرت کرده زهر

کت برد از زندگانی حظّ و بهر

گفت با ساقی ملک کاین جام می

تو بخور خود، در همان دم خورد وی

گفت هم طباخ را خور زین طعام

او نخورد از طبخ و ثابت شد کلام

هر دو را پس حکم بر زندان نمود

متهم را چاره از زندان نبود

یوسف از زندانیان ز اقبالشان

بس تفقد مینمود از حالشان

جامۀ بدریده شان میدوختی

علم و دین بر جمله می آموختی

می نمودی مر مریضان را علاج

می فزودی گاهشان بر ابتهاج

عامل زندان بپرسیدش که تو

کیستی ای ماه روی نیک خو

گفت من یوسف پسر زاده خلیل

ابن یعقوب ابن اسحاق نبیل

گفت عامل، گر توانستم تو را

ای پیمبر زاده میکردم رها

لیک تقصیری کنون در خدمتت

می نخواهم کرد بهر رفعتت

می نشستی روزها در پیش وی

گشته بود اندر ارادت خویش وی

زآن دو زندانی یکی گفت از خطاب

بوستانی دیده ام من خوش به خواب

بودم اندر زیر تاکی با طرب

که سه خوشه بود بر وی از عنب

بود جام پادشه در دست من

میفشردم در وی انگور آن زمن

گفت آن دیگر که دیدم من به خواب

بودم اندر مطبخ شه کامیاب

حمل کردم فوق رأس خویش نان

که سه سفره پُر ز نان میبود آن

می بخوردندی از آنها مرغها

که بُدند از فوق رأسم در هوا

ده خبر ما را تو از تعبیر این

چون تو را بینیم ما از محسنین