گنجور

 
صفی علیشاه

بسم االله الرحمن الرحیم

الر تِلْکَ آیٰاتُ اَلْکِتٰابِ اَلْمُبِینِ (۱) إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ (۲) نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ اَلْقَصَصِ بِمٰا أَوْحَیْنٰا إِلَیْکَ هٰذَا اَلْقُرْآنَ وَ إِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ اَلْغٰافِلِینَ (۳) این آیتهای کتابیست روشن (۱) بدرستی که ما فرو فرستادیم آن را قرآنی بلغت تازی باشد که شما دریابید (۲) ما می‌خوانیم بر تو نیکوترین حکایتها را بآنچه وحی کردیم بتو این قرآن را و بدرستی که بودی تو پیش ازین از بیخبران (۳)

بنام خدای بخشندۀ مهربان

الر ، این آیتهای کتابیست روشن (۱) بدرستی که ما فرو فرستادیم آن را قرآنی بلغت تازی باشد که شما دریابید (۲) ما می‌خوانیم بر تو نیکوترین حکایتها را بآنچه وحی کردیم بتو این قرآن را و بدرستی که بودی تو پیش ازین از بیخبران (۳)

« در بیان حال عشق »

آمدیم اندر بیان حال عشق

بهر آن کو را بود اقبال عشق

بُد نخستین عشق حق بر ذات خویش

روی خود پس دید در مرآت خویش

تافت عکسی زآن جمال بی ندید

ممکنات از عکس حُسنش شد پدید

آمد اندر جنبش آن دریای نور

ریخت زآن بیرون گهرها بی قصور

هر یکی زآن رتبه ای گشت از وجود

تا به ترتیب آمد اشیاء در نمود

اصل و علت چون در اشیاء عشق بود

مرتبط گشتند با هم در نمود

قدر هستی اندر آیات و صور

جلوه گر شد اصل اول زآن نظر

مظهری میخواست کامل در مقام

تا به زیر بار عشق آید تمام

زآن اِباء کردند این افلاک و ارض

پس بر آدم گشت این اندیشه فرض

زآنکه آدم محرم این خانه بود

دیده بود آن رخ بر او دیوانه بود

عشق هم می خواست مجنون پیشه ای

با خود از راه نظر هم ریشه ای

شانه بدهد محنت انبوه را

بر کند با موی مژگان کوه را

در رهش گر بحرهای آتش است

میکند هموار و با آتش خوش است

از بلائی هیچ ناید در فغان

جز بلای هجر کآید زآن به جان

شرح این اجمال اگر خواهی به نص

حق به قرآن گفته در بهتر قصص

« بسم االله الرحمن الرحیم »

کرد اشارت از الف وز لام و را

ز ابتدای ماخَلَق تا انتها

از الوهیّت الف دارد زمام

وز لزوم بندگی هم حرف لام

حسن او یعنی چو دیدی بنده شو

در سلوک عشق او پوینده شو

لطف معشوق ازل بس دلکش است

در رهش چند ار که کوه آتش است

را به راحت های بعد آمد مشیر

راحت دیدار یار بی نظیر

رنج و سختیها که بردی در سفر

با حضور یار ناید در نظر

چون تو را خواند به بزم خویش یار

از سر و رویت بر افشاند غبار

چون ز دیدارش شوی مدهوش و مست

بر رخ افشاند گلابت خود ز دست

بنهدت سر بر سر زانوی خویش

آردت دیگر به هوش از بوی خویش

چون ببینی آن همه لطف خوشش

وآن به دست خویش زلف دلکشش

وآن کت اندر بزم صدق مشتهر

بر نشاند آن ملیک مقتدر

باده وصلت بپیماید به جام

پرده از رخسار بر گیرد تمام

یابی از بعد از گدایی گنجها

بین کجا ماند به یاد آن رنجها

آیتی بس روشن است این در خطاب

بشنو از وی تِلْکَ ایاتُ الْکِتَاب

ما فرستادیم قرآن را چنین

بر زبانِ تازی از وجه مبین

تا بفهمید ار که با عقلید و جان

از زبان خود که دانید این زبان

سورة یوسف از آن مقصود بود

تسمیۀ جزء او به اسم کل نمود

بر تو ما خوانیم بهتر قصه ای

تا برند از لفظ و معنی حِصّه ای

لفظش اعجاز است و عاری از شکوک

جمله با واقع مطابق در سلوک

سوی تو این سوره مانا وحی ماست

زآن تو بودی پیش از این غافل به راست

یعنی آن نشنیده بودی از کسی

عالِمی، تاریخ دانی، مونسی

طرز گفتار ار که هوشی در کس است

بهر آن کاین وحی حق باشد بس است

نزد تأویل این حکایت بس شبیه

هست با انسان به وجهی بس وجیه

گفت زآن احسن بود بی امتناع

یابی اندر ضمن تفسیر اطلاع

وجه دیگر گفته اند ارباب نص

کز چه گفت این قصه را بهتر قصص

در یکی روز احمد (ص) آن سبطین را

دو سرور قلب و نور عین را

بر سر زانو نشاند از خُویشان

بوسه می داد او به فرق و رویشان

جبرئیل اندر زمان دادش سلام

گفت، داری دوست تر زین دو کدام

گفت، هر دو قرة العین منند

هر دو محبوبند و پاره ای از تنند

گفت، امّت هر دو را خواهند کُشت

از شرار زهر و خنجرها به مُشت

آن یکی را زهر در کامش کنند

وین سر اندر نیزه بر شامش کنند

ماند اندر نینوا تنها و خوار

دشمنانش در مقابل صد هزار

سر بُرندش تشنه لب از مظلمه

آن گُره نزدیک نهر علقمه

چون شود او کشته از شمشیر و تیر

می نمایند اهل بیتش را اسیر

جایشان بدهند در ویرانه ها

صدقه ایشان را برند از خانه ها

گفته ام در زبدة الاسرار من

شرح آن را با دقایق در سخن

زبدة الاسرار را گر خوانده ای

نیست عشقت، زنده هیچ ار مانده ای

وقت یاران دیر شد نک گوش باش

قصۀ یوسف شنو خاموش باش

مصطفی(ص) از گفته های جبرئیل

خاستی از هر دو چشمش رود نیل

گشت چون ابر بهاران گریه ور

بر تسلّی گفت جبریلش دگر

یاد کن گمگشته ای را ای رسول

که ملایک بودی از حالش ملول

بُد تمام او مظهر حسن اِله

پس برادرها فکندندش به چاه

پس ورا بر زرّ کم بفروختند

وز غمش جان پدر را سوختند

ساخت بهر خویش او بیت الحزن

که مثل گشت آن در اندوه و محن

تا چهل سال از فراقش خون گریست

حکمتی بود اینکه با آن غم بزیست

گریه بس کرد او دو چشمش گشت کور

که ز چشمش بود نور دیده دور

عرشیان را از غمش اندُه فزود

تا که ماندند از رکوع و از سجود

ناله ها کردند کای خلاّق جان

کو جز این یک بنده پیدا در جهان

از چه افکندی بدینسان در غمش

بر خزان دادی بهار خرمش

شد جدا زو آنکه بودی جان او

مظهر حسن تو و جانان او

حق تعالی گفت کای روحانیان

مصلحتها اندر این باشد نهان

بر مشیّت ها نیارید انقباض

آن چنان کاول نمودید اعتراض

خواستم چون خلقت آدم کنم

خاک را بر سرّ خود محرم کنم

مر شما را بود افسوس و اسف

کاین نباشد جز که بر سفک و تلف