گنجور

 
صفی علیشاه

وَ إِذا تُتْلی عَلَیْهِمْ آیاتُنا بَیِّناتٍ قالَ اَلَّذِینَ لا یَرْجُونَ لِقاءَنَا اِئْتِ بِقُرْآنٍ غَیْرِ هذا أَوْ بَدِّلْهُ قُلْ ما یَکُونُ لِی أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِی إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ ما یُوحی إِلَیَّ إِنِّی أَخافُ إِنْ‌ عَصَیْتُ رَبِّی عَذابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ (۱۵) قُلْ لَوْ شاءَ اَللّهُ ما تَلَوْتُهُ عَلَیْکُمْ وَ لا أَدْراکُمْ بِهِ فَقَدْ لَبِثْتُ فِیکُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (۱۶) فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ اِفْتَری عَلَی اَللّهِ کَذِباً أَوْ کَذَّبَ بِآیاتِهِ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ اَلْمُجْرِمُونَ (۱۷) وَ یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللّهِ ما لا یَضُرُّهُمْ وَ لا یَنْفَعُهُمْ وَ یَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اَللّهِ قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اَللّهَ بِما لا یَعْلَمُ فِی اَلسَّماواتِ وَ لا فِی اَلْأَرْضِ سُبْحانَهُ وَ تَعالی عَمّا یُشْرِکُونَ (۱۸)

و چون خوانده می‌شود بر ایشان آیتهای ما روشنها می‌گویند آنان که امید نمی‌دارند ملاقات ما را بیاور قرآنی غیر از این یا تبدیل کنش بگو نسزد مرا که تبدیل کنم آن را از پیش خودم پیروی نمی‌کنم من مگر آنچه وحی کرده می‌شود بمن بدرستی که من می‌پرستم اگر نافرمانی کنم پروردگارم را از عذاب روزی بزرگ (۱۵) بگو اگر خواسته بود خدا نخوانده بودم آن را بر شما و نه اعلام کرده بودم شما را بآن پس بحقیقت درنگ کردم در شما عمری پیش از آن آیا پس نمی‌یابید بعقل (۱۶) پس کیست ستمکارتر از آنکه بر بست بر خدا دروغی را و تکذیب کرد آیتهای او را بدرستی که رستگار نشوند گناهکاران (۱۷) و می‌پرستند از غیر خدا آنچه ضرر نمی‌رساند ایشان را و نفع نمی‌دهدشان و می‌گویند اینها شفیعان مایند نزد خدا بگو آیا خبر می‌دهید خدا را بآنچه نمی‌دانید در آسمانها و نه در زمین منزه است او برتر است از آنچه شریک می‌دانند (۱۸)

خوانده چون بر مشرکان از ما شود

آیتی کآن واضح المعنی بود

پاره ای گویند زین قوم عنید

که ندارند از لقای ما امید

نیستشان امید یعنی در حساب

در رسیدن بر عِقابی یا ثواب

غیر از این بر ما تو قرآنی بیار

که نگردد عیب ما زآن آشکار

یعنی آنچه ما به خشم آییم از آن

ز امر و نهی اش بهر ما باشد زیان

یا مبدل ساز آن را بی سخن

آیتی دیگر به جایش وضع کن

آیتی کآن بهر ما باشد امان

ذم معبودان ما نبود در آن

قصدشان این بود کو بر حال خویش

واگذاردشان در آن آئین و کیش

گو سزا نبود که قول معتمد

من بَدل سازم به پیش نفس خود

پیروی نکنم ز حرفی در سنن

جز که گردد وحی کرده آن به من

می بترسم گر شوم عاصی به رب

از عذاب روز اعظم وآن تعب

گو اگر می خواستی حق بر شما

من نخواندم مُنزلاتش برملا

هم نه بر قرآنتان دانا نمود

پس بود اعلامش از افضال و جود

حاصل این کز مشیت الله است و بس

این بیان نز میل من یا رأی کس

من درنگ اندر میانتان چند سال

کردم اندر عمر قبل از این مقال

پیش یعنی از نزول این کتاب

که به من شد وحی در هر فصل و باب

من نه قرآن خواندمی هم نی شما

بودتان دانایی از وی ز اقتضا

«در اثبات معجزه قرآن »

این بود در نز د دانا حجتی

شخصی ار عمری بود در امتی

نی کتابی خوانده باشد از علوم

کرده نی تحصیل علمی بر رسوم

نی شده با عالِ می هرگز جلیس

وین چنین آرد کتابی بس نفیس

درج در وی حکم ها از هر قبیل

در فصاحت در بلاغت بی بدیل

عاجز از وی اهل آن لفظ و لسان

تا کنند اتیان یک آیت بر آن

مثلش ار گویی بود ممکن به دهر

با الله ار باشد ز فهمت هیچ بهر

بود اگر ممکن ز اعراب عنود

آن زمان گوینده ای آورده بود

زآنکه هم بودند با او در نزاع

هم بُدند از اهل علم و اطلاع

گر که باشد فهم و عقلی در شما

در نمی یابید پس آیا چرا

حاصل آنکه گفت او من بر خدا

نکنم از تبدیل قرآن افترا

افتراء بل بر شما زیبنده است

گر که گویید این کلام از بنده است

کیست پس زآن کس خود اِستم کاره تر

کافتراء گوید به خلاّق بشر

بر خدا بندد دروغی بالعیان

یا پرستد غیر او را از بتان

گوید امر حق بود ما را بدان

وین به توبیخ است و تقریع از بیان

یا کند تکذیب قول کردگار

مجرم است و نیست مجرم رستگار

غیر حق را میپرستند آن حشر

آنچه کاندر وی نباشد نفع و ضر

مر بتان را می بگویند این فرق

که شفیعانند ما را نزد حق

گو خدا را می کنید آیا خبر

بر هر آنچه کو نداند در سیر

مینداند او شریکی بالیقین

بهر خویش اندر سماوات و زمین

ذات پاک او بلند و برتر است

زآنچه بر شبه و شریکی درخور است

نزد دانا ناپسند آید نه نیک

آنچه را گیرند بهر او شریک

کرده ایم از پیش تحقیق وجود

کآن به وحدت ثابت است اندر شهود

نیست لازم تا کنم تکرار آن

گرچه تکرارش دهد تسکین جان

تا به تکرارم کشد در دایره

نک گشود از طرّه باز آن مه گره

تا که گوید غیر من دلدار نیست

هیچ اندر جلوه ام تکرار نیست

یک تجلی کردم اشیاء هست شد

باده خوار از بوی مِی سرمست شد

نیست باقی دوره ای کآخر کنم

در تجلی جلوه ای دیگر کنم

جمله عالم جلوة روی من است

هر دلی در تاب گیسوی من است

شد دگرگون حال دل تا چون شدم

یاد زنجیر آمدم مجنون شدم

رفتم از خود گر شناسی رفتنم

اینکه بینی تا نپنداری منم

من ز خود رفتم شد او بر جای من

هم ز بعد از لای من الای من

این سخنگو تا نپنداری صفی است

بلکه آن گوینده در وی مختفی است

گه سخن گوید به تازی او همه

گه به نظم آن را نماید ترجمه

باز چون گردم به فرق از جمع من

بینم او رفته است و من گویم سخن

نیم گفتار است باقی در لبم

زآنچه می گفت او به گوش اندر تبم

باز چون سازد نهان در پرده روی

بر من آموزد سخن گوید بگوی

نک صفی بر جای خود برگشت باز

تا کند تفسیر قول دلنواز