گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

فَلَوْ لا کانَتْ قَرْیَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِیمانُها إِلاّ قَوْمَ یُونُسَ لَمّا آمَنُوا کَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ اَلْخِزْیِ فِی اَلْحَیاةِ اَلدُّنْیا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلی حِینٍ (۹۸)

پس چرا نبود قریه که ایمان آورده باشد پس نفعی کرده باشد آن را ایمانش مگر قوم یونس چون گرویدند دفع کردیم از ایشان عذاب رسوایی را در زندگی دنیا و برخوردار کردیم ایشان را تا وقتی (۹۸)

پس نبودند اهل آن قریه چرا

کآورند ایمان ز پیش از ابتلا

پس رسان د سود آن ایمانشان

تا شود رفع آن عذاب از جانشان

قوم یونس لیک ایمان ز اضطراب

بر حق آوردند و شد رفع عذاب

ما بلاء را زآن گُره برداشتیم

در جهانشان تا اجل بگذاشتیم

می نبودند اعنی اهل قریه ها

که به هنگام نزول هر بلا

منتفع گردند ز ایمان و ایاب

جز که قوم یونس آن وقت عذاب

بود آن ایمانشان از اختیار

وز خلوص دل نه جبر و اضطرار

گشت لازم چونکه پیش آمد کلام

قصۀ یونس بیان سازم قیام

« قصۀ حضرت یونس علیه السلام »

داد دعوت حق بر اهل موصلش

کس نشد بر دعوت حق موصلش

خواند مردم را به حق در سالها

جز دو تن کردند باقی زو اِبا

یافت آزار او ز قوم از هر طریق

پس شکایت کرد بر حق زآن فریق

که ندانستند قول من به راست

گر فرستی نقمت ایشان را سزاست

حق تعالی گفت کن اخبارشان

بر عذابی سخت در انذارشان

گو بر ایشان کآید از بعد سه روز

بر شما از حق بلائی خانه سوز

این سه روز از حق شما را مهلت است

زآن سپس نازل عذاب و نقمت است

یونس ایشان را خبر داد آن زمان

خود شد اندر رخنۀ کوهی نهان

روز سیّم کآمد آن مهلت به سر

شد به مالک امر کز دوزخ شرر

کن روان قدر شعیری سویشان

تا بسوزد جمله شهر و کویشان

ناگهان دیدند اهل موصل آن

تیره ابری پُر شرار و پُر دخان

آمد و بگرفت یکجا شهر و کوی

خانه سوز و خشمناک و شعله خوی

میجهد زو دم به دم برق سیاه

آتش از وی چون مطر ریزد به راه

دارد اندر دل تو گویی کینه ها

شد نفسها بند اندر سینه ها

دود نارش از سیاهی در شتاب

بام و در را کرد چون پرّ غراب

زهره ها شد ز اضطراب و وحشت آب

از پی یونس دویدند از شتاب

زآنکه دانستند او گفته است راست

وعده اش شد صدق و مبعوث از خداست

هر کجا گشتند اندر شهر و کوی

کس نبرد از وی پی اندر جستجوی

چاره جستند از بزرگ خویش چند

زآنکه مردی بُد او بس هوشمند

گفت یونس گرچه او پیغمبر است

رأفتش نی چون خدای اکبر است

نیست گر یونس، خدای ما و او

هست حاضر بی ز جهد و جستجو

جمله ایمان آورید از جان و دل

پس بخوانیدش به زاری متصل

مهربانتر او به خلق از مادر است

این مثل بُد رأفت حق دیگر است

پس شدند ایشان به صحراء انجمن

پا برهنه، خاک بر سر، مرد و زن

برکشیدند از جگر آوازها

بود با حق هر دلی را رازها

کای خدا ما مجرمان بودیم و پست

نک به یونس مؤمنیم از هر چه هست

نیست یونس کآوریم ایمان به وی

می شوی غایب تو هیچ از بنده کی

گر ببخشی ور که نی، ما بنده ایم

از وجود و بود خود شرمنده ایم

گفته ای تو بنده را شادش کنید

هم خرید از مال و آزادش کنید

نک تو خود این بندگان را شاد کن

بین اسیر و زارمان، آزاد کن

گفته ای کافتاده را گیرید دست

ما کنون افتاده ایم اینگونه پست

گفته ای خود هر که کرده است او ستم

بر شما ، زو بگذرید از بیش و کم

ما ستم بر خویش افزون کرده ایم

نک به درگاه تو روی آورده ایم

گفته ای خود سائل و درمانده را

رد نسازید از در جود و عطا

ما کنون اندر جنابت سائلیم

خود به ناداری و فقدان قائلیم

بر یتیمان گفته ای نارید خشم

این یتیمان بر عطاء دارند چشم

گفته ای دارید مهمان را عزیز

ما به مهمان آمدیم از بی تمیز

گفته ای بدهید مجرم را پناه

ما تو را نک در پناهیم ای اِله

پس درآمد زآن فغان و زآن خروش

بحر رحمت بر گنهکاران به جوش

نفخۀ رحمت وزید از یادها

بر پراکند ابرها را بادها

خارها گردید گل در بوستان

کارها هم بر مراد دوستان

صادر از دیوان رحمت شد برات

آن گُره را بر فلاح و بر نجات

یونس آمد پس برون آن دم ز کوه

تا خبر گیرد ز حال آن گروه

مطلع گردید چون از کل حال

گشت غالب بر وی اندوه و ملال

گفت دادم وعده ایشان را به قهر

کاذبم خوانند اگر رفتم به شهر

پس بدون اذن حق رفت از بلد

روی بر صحراء نهاد آن معتمد

ترک اولی بود آن دلخواهی اش

حق فکند اندر دهانِ ماهی اش

شرح آن را بعد از این گویم چه بود

چون به سورة انبیاء یابم ورود

گشت چون در اربعینی ممتحن

ماهی اش افکند بیرون از دهن

بوده میگویند این معراج او

کز فناء هِشتند بر سر تاج او

گر چنین باشد هم ای جان دور نیست

جز بدین ویران ما معمور نیست

چو از دهن ماهی فکندش بر کنار

بس ضعیف و خسته و زار و نزار

رُست ز امر حق درختی از کدو

تا که باشد سایبانی بهر او

میشی از کوه آمدی هر شب به زیر

مر ورا از امر حق می داد شیر

تا که قوّت یافت گفتش پس خدای

تا رود در قوم و باشد رهنمای

خشک گردید آن کدو بر ناگهان

یونس از آن گشت غمگین آن زمان

حق مر او را گفت تو غمگین شدی

زین کدو که هفته ای با او بُدی

چون نگشتی تنگدل در امتحان

بر نفوس صد هزار از مردمان

که دعاء کردی بر ایشان در هلاک

واندر آن هیچت نبود اندوه و باک

شو روان نک سوی قومی ارجمند

که به صدق ایمان تمام آورده اند

پس روان گشت او به سوی شهر خویش

دید اندر ره شبانی را به پیش

آن شبان پرسید او را کای فتی

کیستی؟ گفتا منم ابن متی

گشت خوشحال آن شبان گفتا تمام

قوم مشتاق تو اند ای نیک نام

مژده پس برد آن شبان بر اهل شهر

کآمد آن بر لطف کز ما شد به قهر

خلق بیرون شد به استقبال او

حق به ظاهر برفزود اجلال او