گنجور

 
صفی علیشاه

صهر شاهنشه ظهیرالدوله کاوست

با فقیر از همدمی چون لحم و پوست

وی مرا آمد بشوق و ابتهاج

که بنائی کرده‌ام اندر عراج

خواهم اول تو در آن محکم بنا

شاه را گوئی ز صدق دل دعا

می‌شدم آنجا روان در وقت عصر

زان مبارکتر ندیدم کاخ و قصر

شب گذاشت و صبحگاهی کافتاب

گشت طالع خفتم و دیدم بخواب

پیر رحمت را که از آن روی و چهر

کسب نور وضوء کردی ماه و مهر

بین ما حائل یکی آئینه بود

در پس آن پیر روشن سینه بود

خواستم تا بشکنم آئینه را

تازه سازم بیعت دیرینه را

گفت مشکن کاین زُ جاجه جسم تست

باید این تا وقت خود باشد درست

گفتم از تن چیست حاصل چون که تن

گشت حایل درمیان یار و من

گفت از تأثیر تن باشد یک آن

کاینچنین تفسیر آید در بیان

حق به من تبریک آن گوید مدام

چشم و جانم روشن است از آن کلام

آفرین بر نطق و تقریر تو باد

که از او شد روح پیران جمله شاد

گفتم ایجان جهان فرمان تر است

لیگ گر تن رها سازم بجاست

زانکه شد دیوان تفسیرم تمام

هم ملولم سخت زین‌دار الملام

گفت دنیا جای اندوه است و غم

چاره تسلیم است در امر قدم

چون شدی تسلیم امرش از جهات

فارغی ز اندیشه موت و حیات

چان عاشق با چنان پایندگی

نیست بند مردگی و زندگی

مابقی گفتار او اندر منام

باشد از اسرار و معنی والسلام

آنقدر هم بهر خیر خاتمه

در بیان آمد صفی را ز آنهمه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode