گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

ای ترک چه باشد دگرت باز بهانه

کامروز برون آمده‌ای مست ز خانه

نگشوده هنو چشم ز مستی شبانه

بر رخ نزده آب و به گیسو گل و شانه

نابسته کمر گشته‌ای از خشم روانه

تیرت دو سه در مشت و کمان از بر شانه

تنگ از چه شدت حوصله با کیست تو را جنگ

بخرامی و شائی بخرامیدن از آداب

افکنده بر ابرو به گیسو گره و تاب

چشمی که فتد خیره بر آن نرگس پر خواب

وان عارض خوی کرده و آن خال سیه‌ناب

تا چیست که جاریستش از هر مژه خوناب

در ره مگر آن خون که تو ریزی بود از آب

در بر مگر آن دل که تو داری بود از سنگ

گر هیچ به دل بردن خلقت نبود دل

گیری چه کمند از خم گیسوی به انامل

ور خود به خرابی نبود چشم تو مایل

از چیست که بر جنگ چو مردان مقتال

بندد صف مژگان و بتازد به قبایل

وآن خال سیه یک تنه آید به مقابل

بر راکب و راجل همه گیرد سر ره تنگ

چند اَر که بود لعل روانبخش تو خاموش

بی‌پرده نگوئی به کس اسرار خود از هوش

کاسرار شود فاش چو از لب شنود گوش

پیداست از آن گردش چشم و علم دوش

کاندر پی تاراجی بی‌ پرده و روپوش

وین بس عجب آید که در آن طره بناگوش

ماند به شه روم که لشگر کشد از زنگ

بر پای تو ریزیم چو ما جان به ارادت

حاجت چو به خونریزی و آشوب و جلادت

ور زان که ترا این بود اندیشه و عادت

زی شاد و به زه‌ ساز کمانرا به رشادت

نازیم بر آن پنجه و بازو به زیادت

بر آنکه خورد تیر تو بدهیم شهادت

کاو بر همه عشاق بود سرور و سرهنگ

آنکس که شود کشته ز تیغ تو گلندام

کارش بود از جمله عشاق تو بر کام

رو کرده بر او بخت پسندیده ز ایام

روزی رسد آیا به من از لعل تو پیغام

بر قتل صفی باش که فردا کنم اقدام

یابد دلم از وعده فردای تو آرام

چندان که بود وعده خوبان همه نیرنگ

هیچت بود این یاد که گفتی تو مرا کی

کآیم بسرای تو شبی یکدل و یک پی

تا صبح در آغوش تو چون نشأه که در می

مانم کنم این قصه هجران تو را طی

باشد که بود آن شب یلدا ز مه دی

کاین عده بپایم نه فرامش کنم از وی

وین راز مگو هیچ به کس غیر نی و چنگ

یعنی که به دل گوی و به دل‌ دار که دلدار

داده است مرا وعده دلداری و دیدار

تا بو که مگر خانه بپردازد ز اغیار

وین راز نگوید به کس الا که بود یار

تا سر ندهد نیست کسی محرم اسرار

منصور که شد محرم اسرار هم از دار

گردید ز گفتن سر ببریده‌اش آونگ

این وعده به دل دادم و او بود خود آگاه

بنشست مراقب همه شب تا به سحرگاه

چون منتظران بود نگاهش سوی درگاه

کاید به ورود تو مگر مژده‌ای از راه

آن وعده که دادی چه بدی بود به دلخواه

دل داشت حساب دی و تموز به هر ماه

تا کی به اسد جای کند شمس چو خرچنگ

بس دی شد و اُردی شد و شعبان شد و شوال

بگذشت بسی هفته بسی ماه بسی سال

یادت بنیامد یک از آن عده به منوال

وین نیست شگفتی که ز خوبان بود اهمال

در وعده و میثاق که بندند به اجمال

با آنکه نظیر تو محال است به هر حال

در راستی عهد و وفاداری و فرهنگ

گفتم منت آن روز تو خرم زی و خرسند

بادت شجر حسن ثمربخش و برومند

بر وعده خوبان نتوان بست دلی چند

چندان بنباشند چو بر وعده خود بند

عهدی که نمایند نپایند به پیوند

گفتی تو که بر موی من و مهر تو سوگند

کاندیشهٔ دیگر نکنم یارم و یکرنگ

امروز که از خانه برون آمده‌ای باز

داری سر غوغا و کنی عربده آغاز

وز غایت مستی نکنی چشم به کس باز

با عالم و آدم نشوی همدم و همراز

باشد به زمین و به زمانت به روش ناز

زیبد به تو خوانندت اگر خانه برانداز

زینرو که بود جمله به خونریزیت آهنگ

اینسان که برون آمده‌ای مست و جلوگیر

دانم چه به سر داری از اندیشه و تدبیر

خواهی که کنی ملک جهان را همه تسخیر

خواهد شدن این زود ترا حاصل نی دیر

گیسو چو گشائی کنی از دوش سرازیر

و ابرو به خم آری نبود حاجت شمشیر

چین‌گیری و بیرق زنی از روم به افرنگ

بازم بود امید بر الطاف خدائی

مانا که براُفتد ز میان نام جدائی

با آن همه نازت به فقیران فدائی

باز آئی و از دل کنیم عقده گشائی

می‌نوشی‌ و سرپوشی و گل بوئی و سائی

غم‌سوزی و جان‌بخشی و دلجوئی و شائی

بزدانیم از آئینهٔ دل به وفا زنگ

از دامن آلوده اگر داری پرهیز

لعل تو می‌آلوده و خونخواره بود نیز

من دانم و دل نکته آن لعل دلاویز

پیش لب شیرین تو شکّر نبود چیز

افسانه دگر هیچ نخوانند ز پرویز

کو کرد شبی سیر مهمی با پی‌ شبدیز

روزی که برانگیزی گرد از سم شبرنگ

گردیده به آلودگی ار دامن من چاک

جز چاک شدن را نسزد دامن بی‌ باک

دامان تو المنة لله که بود پاک

گو پاک بود دامن و دلق و عنب و تاک

کز زاده او چونکه بپیوست به ادراک

در عشق تو گردد خرد آزاده و چالاک

نه نام در اندیشه به جا ماند نه ننگ

ور آنکه بود عارت از اندیشه درویش

ز آمیزش درویش شود فرّ شهان بیش

وین رسم جدیدی نبود‌، بوده است از پیش

شاهان عدالت روش عاقبت اندیش

بودند به درویشی خود مفتخر از کیش

نازیم بر آن دولت بی‌ آفت و تشویش

در خاک نشینی نه که بر شاهی و اورنگ

ور آنکه بد از من به تو گویند خلایق

کو نیست بر آئینی و بر کیشی واثق

در طبع من آن نیست بسی غیر موافق

دانی تو خود این حال به تحقیق که عاشق

هرگز نبود درخورش آئین و علائق

عشق است مرا کیش و بر این کیشم لایق

اینست مرا راه و نیم بند به خرسنگ

با این همه عیبی که مرا هست و تو دانی

پرسم سخنی از تو خدا را به نهانی

بر گونه ز رو داری و سروی و گرانی

از اهل خرابات و مناجات و معانی

داری چو من آیا به حقیقت نه زبانی

دل باخته‌ای بر سر کویت به نشانی

کش برزده باشی تبر از روی وفا سنگ

آنسان که تو بی‌ مثلی و مانند در آفاق

در حسن و برازندگی و پاکی و اخلاق

من نیز به گیتی مثلم در همه عشاق

در رندی و چالاکی و قلاشی‌ و میثاق

مانا شده بر عشق من از حسن تو اشراق

در حسن تو بی جفتی و در عشق تو من طاق

من بر دل رستم تو به هشیاری هوشنگ

این شکوه ز بخت است نه زان خصلت نیکو

نبود به جهان خلق و خصالی به از آن خو

از خوی تو شاکی نتوان بودن یک مو

زخم تو به دل به بود از مرهم و دارو

درد تو به جان می‌خرم آرد به من ار رو

شمشیر به من برکش در هم مکش ابرو

آتش به سرم ریز و میفکن به رخ آژنگ

آیا تو نگفتی به من اندر سر پیمان

خواهم که تو برخیزی در عشق من از جان

آیا نفکندم سر و جان جمله به میدان

آیا نگذشتم به رهت از سر و سامان

آیا ننهادم ز غمت سر به بیابان

آیا نرساندم ره عشق تو به پایان

آیا نزدم گام به هر منزل و فرسنگ

یک مایه سخن به جا مانده گویم و بر‌جاست

آشفته نگردد دلت آشفتگی از ماست

آشفته دل ما تو کنی وین ز تو زیبا است

ما را به دعای تو بود دست و هویداست

دانی تو خود این نکته که ما را چه تمناست

زین دست که بر دامن مولی به تولاست

بر ذیل ولایش زده‌ایم از دو جهان چنگ

آن صاحب شمشیر دو دم خواجه قنبر

کز تیغ وی آمد ملک و ملک مسخر

نامش به ستم دیده و افتاده و مضطر

افسون مجرب بود و عون میسر

هر مشکلی آسان شود از عونش یکسر

دارند بر این تجربه زندان قلندر

نکنند به کاری بجز از نام وی آهنگ

تریاق سموم الم و دافع هر زهر

حلّال هر آن مشکل در باطن و در جهر

خوانند چو نامش به هر آن وادی و هر شهر

جاری شود از سنگ به هر تشنه دو صد نهر

فریاد رس هر که رسیدش ستم دهر

پس گشت پناهنده به آن غالب ذوالقهر

کارش نشد از همت او یکسر مو لنگ

ای آنکه به راهت بود افهام چو خاشاک

تا فهم کمالت چه کند دانش و ادراک

چند اَر که حمام است برازنده و چالاک

هرگز نتواند پَرَد از بام به افلاک

هم عقل ز آلایش اگر چند بود پاک

ز ادراک صفات تو بود همسر با خاک

زین رتبه خرد خام و بیان پست و روان دنگ

باشد به دل امید مرا کز کرم پیر

ترک ار شده اولی و پدید آمده تقصیر

بخشیده شود آنچه نبوده است به تقدیر

یعنی که بد از ماست نه زان قدرت و تأثیر

خلقند به هر جنبشی ارچند قضاگیر

وآن را که کند کلک قضا نقش ز تغییر

دور است گر اسپید بود یا که سیه رنگ

ننگاشت یکی کلک نگارنده خطی کج

کوته نظران بینند ارچند که معوج

تا باشد از افکار نگارنده چو منتج

حرف آمده بیرون همه بستوده ز مخرج

با این همه رفتار کج از ماست به منهج

ز الطاف کریمان بود آمال مروج

تا بود که بر افتاده نگیرند دمی تنگ