گنجور

 
صفی علیشاه

شنو باز از دو وجه قید و اطلاق

که لایح گشت صوفی را باشراق

در آن وجهش که اطلاقست در ذات

بود کلی سقوط اعتبارات

دگر وجهش که تقیید است اثبات

شود در وی جمیع اعتبارات

چو ذات حقتعالی خود وجود است

هم از حیث وجودش صرف جود است

از این حیثش توان دانست مطلق

نه بر قیدی مقید هستی حق

حقیقت اوست مع با کل ممکن

بدون آنکه شد با او مقارن

چو جز بحث وجوالاعدم نیست

عدم را آن حضرت قدم نیست

مقارن کسی بچیزی شد بمعلوم

کز و موجود و بی‌او هست معدوم

بود هر غیر کل شیئی بالکل

ولیکن از تنزه نه از تزایل

چو عین شئی در اعیان عدم بود

هم اعیان کون معدوم الرقم بود

محقق گشت کو غیر از وجود است

جدا از حیز بود و نمود است

شوی گر فارق او هیچ شیئی نیست

رود چون شمس آثاری زفیئ نیست

باو پس کل موجود است موجود

ولی موجود بر خود ذات او بود

پس ار گردد مقید او باطلاق

که بی‌شرطی شود شرطش در اشراق

که نبود هیچ با او ممکناتش

احد باشد که بی‌غیر است ذاتش

هم الانست ذات او کماکان

نباشد هیچ با او فاش و پنهان

مقید ور شود بر قید تقیید

که با او باشد اشیاءئی ز تردید

پس او باشد یقین عین مقید

نه ناقص گردد از قیدی نه زاید

همان باشد که بد در عین اطلاق

بود در عین قید از قیدها طاق

چه آن شیئی که شد قیدش بمفهوم

با و موجود و بی او بود معدوم

تجلی کرد حق بر صورت شیئی

عیان از نور شد ماهیت فیی

اضافه سوی شیئی آمد وجودی

چو ساقط شد اضافه نیست بودی

چو اسقاط اضافت شد محقق

شود خود عین شیی معدوم مطلق

اضافت گر که ساقط در شهود است

بماند هر چه باقی آن وجود است

بتحقیق وجود آمد مناسب

که هست آن بالحقیقه عین واجب

بغیر آن حقیقت کو معین

وجودش زاید است این نیز بین

چو بر ماهیت و بر عین ممکن

بود اندر وجود از بهر ممکن

مثل باشد سیاهی سیاهی

هم انسانیت انسان کماهی

بود غیر وجود او بمعلوم

بدون هستی او شیئی معدوم