گنجور

 
صفی علیشاه

شنو از واسطه فیض و مدد باز

بود انسان کامل با سند باز

بود او واسطه بر خلق از حق

که نسبت بر دو سو دارد محقق

بر بط معنوی ذوجنبتین است

میانجی بین وجهین او بعین است

یک از وجهی که مطلق از دو کونست

قریب‌الربط با سلطان عون است

دگر وجهش که با خلق اشتراکست

مقید در لباس آب و خاک است

رساند فیض عالی را بسافل

کشاند فلک دانی را بساحل

تو گو خطی است بین‌النقطتین او

ز هر یک دارد آثاری بعین او

یک آثارش وجود علم و نور است

یک آثارش همه فقد و فتور است

ز آثار وجودی شاه مطلق

بگفتا «من رآنی قدرأی الحق»

ز حیث ممکنیت گفت بر دل

غباری گرد دم پیوسته حایل

دهم دل را باستغفار رجعت

ز مرآت آن زداید زنگ غفلت

باین معنی «عصی آدم» صریح است

که عصیان بهر ممکن بس صحیحست

خود امکانیت آدم راست عصیان

وجوب آمد نشانش عفو و غفران

نبی معصوم از وجه وجوب است

ز ممکن دزد غفلت خانه روب است

بود هر غفلتی بر قدر ادراک

حضور آنهم بقدر عقل چالاک

صفی یا رب ز عصیان رو سیاهست

ز آدم یادگار اند گناه است

ز ضعف او راست لغزشها پیاپی

ببخش او را که بالاصل است لاشیئی

باصل او محض فقدان و عدم بود

وجود ارشد ز فصل ذوالکرم بود

کرم گر باز فرمائی عجب نیست

بمعدومی که در فعلش ادب نیست

ابا این جمله فقدان و قصورم

مدار از رحمت ذاتیه دو رم

مرا ذاتیست ضعف و ظلم و ذلت

تو را ذاتیست عفو وجود و رحمت

بخود من ظلم کردم تو کرم کن

نظر آنسان که کردی باز هم کن

همه عمرم بغفلت رفت و بر سهو

تو بخشاینده‌ئی العفو العفو