گنجور

 
صفی علیشاه

بس این نفس را شأنی عظیم است

تو نشناسی که نفست بس سقیم است

خود او را با چنان لطف و شرأفت

عجین داری باقسام کثافت

اگر پاکش ز قاذورات سازی

باو بینی که می‌شاید بنازی

در آر از منجلاب این در صافی

بظلمی کش نمودی کن تلافی

مهل معشوق خود را نزد اوباش

مده کالای خود بر دزد و قلاش

بکام اژدها بینی دل آرام

عجب از غیرتت گرمانی آرام

اعلنت از خدا و اولیا جوی

که آری بر نجات نفس خودروی

بتأیید حق است این گرچه موقوف

ولی اوقات باید داشت مصروف

بکوشش آب خود را کن تو صافی

که نبود موهبت راهم منافی

رسد گر موهبت نعم المراد است

وگرنه بر عمل هم اعتماد است

بود در کار امیدت فزونتر

بسا نادر که ماند کشت بی‌بر

صفی نبود امید و اعتمادش

بجز برلطف حق در هر مرادش

تو دانی حال محتاجان مسکین

اغثنی یا غیاب‌المستغیثین