گنجور

 
صفی علیشاه

دگر ضد حسدها شد شفقت

نشان آن شفقت رحم و رفت

گرفتن دست هر افتاده باری

شدن هم پای هر نااستواری

بگیرش دست از رحمی که بودت

هم از جود جبلی و سجودت

که گر برخیزد و یابد نوائی

نپنداری که با او آشنائی

و گر افتادی و او دید پستت

نخواهی گیرد از پاداش دستت

بگیر ار باز هم افتاد بالش

محب یا خصم مپسند اختلالش

شفقت از خصال مطمئنه است

اگر نبود چنین و هم و مظنه است

ز شفقت خیزد افضال و مروت

و دادو رفق و اکرام و فتوت

نظر کردن بخلق از چشم خالص

ندیدن هیچکس را جز موافق

تلطف هم باعدا هم با حباب

رضاجوئی ز هر شیخ و زهر شاب

نباشد دشمنی عالم بود دوست

چو نفسی مطمئن شد عالم از اوست

در این حالت عدو نبود بکونین

بود اعداد عدویت بین جنبین

گر او شد کشته عالم با تو یارند

تو مهره مهر جو خلق ار چه مارند

نکوتربین که بد در این ورق نیست

بعالم فاش و پنهان غیر حق نیست

کسی کو آفریدت خصم چون شد

مشو خونی مکن خصمی تو با خود

غرض باشد شفقت راست دیدن

جهان انسان که حق آراست دیدن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode