گنجور

 
صفی علیشاه

کنم تفسیر مکر از بهر عارف

وی ارداف نعمر شد با مخالف

ابا سوء‌ادب ابقاء حالات

دگر اظهار آیات و کرامات

که آن نه از امر باشد هم نه حدش

کند سوء‌ادب ز اندازه ردش

کنم توضیح تا معنای مکرت

نماند مختفی بر چشم فکرت

بود مکر آنکه جای حق گذاری

مخالف بر ردیف نعمت آری

اگر ترک ادب بالا تصالت

زند سر ز اتصال سوء حالت

بقول و فلع با حقت ادب نیست

از آنرو هیچ در حالت طرب نیست

دگر اظهار اجاز و کرامت

بمیل خود ز مکر آمد علامت

کرامت حد آن باشد که نابود

بود از خود هم از هر میل و مقصود

خود آنهم لایق آمد در مقامی

که امر حق شود بر نیک نامی

بدون امر حق مکر است و مرتد

ندارد اینچنین کس اینچنین حد

کند بر خلق حق پس مکر او فاش

که این نه راهرو مردیست قلاش

چو خیرالماکرین شاه قلوبست

در آن عینی که ستارالعیوبست

بپوشد او ز غیرت پرده بر راز

کند مکرت ز عیبت پرده‌ها باز

ندرد پرده خلق او با هلاک

ولی تخمی که کشتی روید از خاک

هزاران پرده حق پوشید و یکبار

که افتد پرده از کارت ز تکرار

دلت آزرده و جانت غمین شد

بخود پیچی چرا یعنی چنین شد

چرا صد بار دزیدم نهان ماند

کنون شد فاش و از من داستان ماند

تو مینالی که چون شد کار من فاش

یکی نالد که یارب کن تو رسواش

تو اینجا نالی آنجا صاحب مال

تو و او هر دو زین دلگیر و بدحال

نه تنها منحصر سرقت بمال است

که او را قسمها در احتمال است

مراد از حالت مکر و دغل بود

بیان سرقت از بهر مثل بود

هر آن مکار حیلت پیشه دزد است

نه او مایه در کار و نه مزد است

کنی غیبت ز مسکین فقیری

تو را غیبت کند صاحب سریری

برنجی کو چرا این ناساز گفت

تکافی بدمرنج از او جفا گفت

کنی اظهار حالتها باقسام

که آری ساده لوحی را تو در دام

نخواهد با تو کرد آنکس وفائی

نماند بر تو جز رنج و عنائی

شکایتها کنی کو بیوفا بود

ندانی کان ز تبدیل خدا بود

گر او بد بیوفا تو عار بودی

ز دامت رست چون مکار بودی

ز دام تو نه او با عقل خود رست

که مکر و حیلتت راهش چنین بست

شکایت کن ز خود کاندر مه و سال

نمائی آب را پابند غربال

طلسمی را نمودی پر ز اسمی

خود از نکبت فتادی در طلسمی

نگردد حاصل از وی مدعایت

به پیچد نکبتش بر دست و پایت

دهی خرج آنکه صاحب قدرتم من

نه تنها مستجاب الدعوتم من

زم من گر بر نیامد حاجت تو

یقین بوده است فاسد نیت تو

و یا بختت ز فعل بد بخوابست

دعای من و گرنه مستجابست

قضا را ور شود کار یکی راست

بخرج او دهی کز همت ماست

دهی بس وعدها کامسال نیکو

شود کارت بمن گر باشدت رو

اگر شد کرده است آقا کرامت

وگر نه کس نیاید بر ملامت

وگر هم مرد گوئی خیرش این بود

بما شد بی‌ارادت اینچنین شد

دگر هر جا که بینی احمقی هست

تو را زان احتمال رونقی هست

ز هر کس پرسی احوالش بتدبیر

که میلش چیست از تسخیر واکسیر

کین پس پیره زالی را روانه

بسوی اهل بیتش بافسانه

که آقا از چه نشناسد فلان را

که آورده بتسخیر آسمان را

سپهر الا بمیل او نگردد

جز از وی کار کس نیکو نگردد

فرستی هم ز بیرون واسطه پس

که اوصاف تو گوید نزد آنکس

ز بیرون و درون گویند حالت

رود تا احتمالش بر کمالت

بخواهد مر تو را وقتی بخلوت

فتد ز افسونت اندر دام حیلت

زهر جا صحبت آری خاصه زاکسیر

ز نیر نجات و رمل و جفر و تسخیر

خود از احظار ارواح و اجنه‌

ز کارآگه توان شد بی‌مظنه

علاج هر مرض ز احضار نیکو

توان پرسید از روح ارسطو

تو خواهی شاه شد پرسیده‌ام من

ز کشف احوال خلقان دیده‌ام من

شوی یا خود و زیر و صدر و سالار

ولی خصمت شکست آرد بهر کار

مراحرزیست نیکو در مطالب

بخصم از وی توان گردید غالب

دگر دارم طلسمی بهر اهلاک

خواهم داشت آنرا از تو امساک

که بر دفع عدو باشد مجرب

بود هم موجب اقبال و منصب

دگر تا چیست مشی‌ و مشرب او

مراد و عقل و قدر و مطلب او

اگر بینی ز اهل فقر و حالش

دروغ و راست گوئی از رجالش

که من بس دیده‌ام اهل ریاضات

شده ز اقطاب و اوتادم افاضات

نکردم خود قبول ار نه باسناد

مرا هست از مشایخ اذن ارشاد

بسی از بهر تشویق و نویدم

بسیر آید جنید و با یزیدم

اما عصر را بینم مکرر

نیوشم ز و سخنها در برابر

شود زانحضرتم حل مشاکل

ازو پرسم بهر وقتی مسائل

خبر داد آن فلان از وقت فوتش

بحس دیدم من او را بعد موتش

و گر ذکری رود از شیخ و پیری

بنفیش آری از هر جا نظیری

که او را دیده‌ام من مست دوغ است

زوی‌گر گفته کس چیزی دروغست

مگر کان مرده باشد یا که غایب

که نفی او نگردد بر تو واجب

زنی پا بر حقوق خلق و خالق

نمائی خویش را کاذب و فاسق

بنصب باطلی حق را کنی عزل

بپوشی‌ چشم از ستار ذوالفضل

که هر آنت دهد صدگونه نعمت

کشتی بی‌آنکه از مخلوق منت

خود این شخصی که بر وی بدفسونت

شود واقف گر از حال درونت

که هستی اینچنین زراق و شیاد

دهد خاکت به پیش خلق بر باد

تقرب جو بستارالعیوبی

که پوشد عیبت از هر زشت و خوبی

یکی ناری زستاری حق یاد

گمانت کز عیوبی جمله آزاد

بهر روزی دو صد عیب از تو ظاهر

شود وانرا بپوشد حق ساتر

وگر زان مکرهای بیشمارت

یکی پیدا شود در روزگارت

شوی غمگین که این چون برملا شد

بهشتم زی فضیحت کربلا شد

شود گر مکرها از پرده پیدا

همه اسرار مکتومت هویدا

مجسم گردد آنحال و فعالت

که می‌پوشد ز رحمت ذوالجلالت

قباحتها که باشد قاف تا قاف

دهی آن لحظه بر نفس خود انصاف

که اینها جمله در من مکتتم بود

اگر پوشید ستار از کرم بود

یکی را هم بحکمت کرد واضح

که گردد بنده نادم از قبایح

حقیقت آنهم از ستاریش بود

نشان یاری و غفاریش بود

تو پنداری که با این جمله عیبت

بود اخلاق نیکو بی‌زریبت

خود این عیبی است اعظم زانکه جهل است

نپنداری که عیب جهل سهل است

بود نادر که علام الغیوبت

کند ظاهر یکی از صد عیوبت

مگریابی تنبه وز رذائل

نمائی رو بخیرات و فضائل

بترس از آنکه خیرالما کرینت

بخود دایم نماید نازنینت

نیاید در خیالت کین طلسم است

فساد جان در این اصلاح جسم است

ببندد چشم قلبت تا که محجوب

بمانی از عیوب نفس معیوب

یکی اندر حساب نفس خود باشد

بنیکوئی بفکر نیک و بد باش

حساب جزء و کل را موبمو کن

ره اندر مکرهای تو بتو کن

ز بره سالکان اندر نهانی

بود فرض انتقال این معانی