گنجور

 
صفی علیشاه

مسامر با اضافه تاست صحبت

که حق در سر کند با اهل وحدت

بعرفست آن سخت در لیل گفتن

بیاری رازها از میل گفتن

بود صحبت بشب نیکو مناسب

خصوصا گر بود یاری مصاحب

تو را گر بوده وقتی هم نشینی

نگاری گلعذاری مه جبینی

که خاطر باویت خوش بوده باشد

بشبهایت سخن فرموده باشد

خود آگاهی ز حال اهل اسرار

گرفتاران شب تا صبح بیدار

صفی ار واقف از حال آنزمانی

که شبها با بتی هم داستانی

بصحبت در کنارت خفته باشد

سخنها در ضمیرت گفته باشد

برون از فکر ماه و هفته باشی

ز هوش از صحبت او رفته باشی

ز خود پیش دهان او شوی گم

که گوی بیدهان کرد او تکلم

بوهم افتی که هیچ او را دهان نیست

وگر باشد دهان بین در میان نیست

هر آنکس آندهان دید از میان رفت

از او اندیشه نام و نشان رفت

کسی کو ترک جان با آن دهن گفت

تواند از دهان او سخن گفت

لب او در تکلم شد لب یار

که بس بشنیده شبها مطلب یار

سخن می‌گفت او و بن میشد از خود

به پیش لعل نوشش بیخود از خود

بحرفش بد صفی سر تا بپا سمع

همه اسباب از خود رفتنش جمع

شبم بد روشن از وی بیچراغی

ز چشمش مست بودم بی‌ایاغی

چراغ اندر میان بیگانه بود

خود او شمع وصفی پروانه بود

سخن می‌گفت او با من نهانی

من از خود می‌شدم همواره فانی

ز زلف خود بدل افسانه می‌گفت

حدیث از بند با دیوانه می‌گفت

بچشمش گر من از دنبال رفتم

نبودم اختیار از حال رفتم

پریشان گر سخن گویم عجب نیست

مریض و مست و مجنون را ادب نیست

گریبانم بدست گلعذاریست

که هر دم با منش حالی و کاریست

گهی گوید ز مویم داستان گو

گهی بندد کمر را میان گو

من از موی و میانش ناتوانم

بحیرت زان کلام و زان دهانم

که آرد هر دم از حرفی بحرفم

همی مواج خواهد بحر ژرفم

خود او گوید سخن کس در میان نیست

بکس در صحبتی همداستان نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode