گنجور

 
صفی علیشاه

مددهای وجودی در نزولش

بود محتاج ممکن بر وصولش

بود محتاج آن در هستی خویش

نماند ورنه باقی لحظه‌ئی بیش

رسد بروی مددها بالتوالی

بود جای وجودش ورنه خالی

رساند حق مدد پس بر وجودش

ز رحمانی نفس وز اوست بودش

وجودش بر عدم تا راجع آید

دم رحمن بر او پیوسته شاید

تو با قطع نظر از موجود او

عدم گردانی او راهست نیکو

عدم چون مقتضای ذات بودش

بدون موجد او کی بد وجودش

بامداد وجود از موجد او

مرجع دان وجود فاقد او

دم رحمن پس او را دمبدم شد

وجودش تا مرجح بر عدم شد

بتحلیل آنچه رفت از وی بدل یافت

در ابدان از غذا وین خود محل یافت

بدانسان کاین نفس‌ها از هواها

مدد یابد هم اقسام فواها

هوا را آنچنان که هست محسوس

بامداد نفس حق داشت مأنوس

جمادات آنچه باشد نزد ادراک

هم از اشیاءء روحانی و افلاک

دوامی کش برجحان وجود است

بنزد عقل برهان وجود است

جز آندم کش بهستی متصل بد

نه زاو تحلیل رفت و نی بدل شد

خلاف جسم حیوانی که تبدیل

بیابد از غذا رفت آنچه تحلیل

بود مشهود هر ممکن که دیدی

بهر آنی بود خلق جدیدی