گنجور

 
صفی علیشاه

بود محفوظ آنعبدی که شاهش

بخود دارد ز لغزشها نگاهش

ز حفظ حق مخالفها نهاده

که آن در قول و فعل است و اراده

کند کاری که حق راضی بر آنست

بافعال و اراده حق نشانست

مراد و قصد و حالش جز بحق نیست

ز قصد خویش حرفش در ورق نیست

مقام آمد که از عصیان آدم

تو را گویم گر آن داری مسلم

که با حفظ الهی او بدرگاه

چرا عصیان نمود و گشت گمراه

زأکل گندم از حکم حقیقت

بود افعال آدم بر طبیعت

بهشت عقل از حق گشت جایش

طبیعت شد بگندم رهنمایش

ز نهی گندم اینمعنی است منظور

که ز آثار طبیعت او شود دور

تقاضای طبیعت لیک آن بود

که بر وی فر و زور خویش بنمود

خود این جبریست کاصل اختیار است

چه هر شیئی بجای خود بکار است

جهانرا بر طبیعت چون مدار است

ز حق شاید گرش این اقتدار است

نباشد گر طبیعت عالمی نیست

به «کرمنا» مخاطب آدمی نیست

پس آدم خورد گر گندم ز غفلت

منافی نیست آن با عقل و عصمت

چه او در اکل گندم بود مجبور

زوجهی منهی از صد وجه مأمور

ز یک ره کرد ترک امر حضرت

به باطن گرچه آن هم بود طاعت

ز یک ره اکل گندم شد وبالش

ز صد ره گشت باعث بر کمالش

برون از جنتش انداخت در خاک

که در خاکش کند سلطان لولاک

نمود از حله‌های جنتش دور

که پوشد حله‌اش از رحمت و نور

لباس مغفرت از حله بهتر

نگاه رهبر از صد چله بهتر

ز گندم یافت آدم ره بعالم

بمعنی حکم حق بود آن بآدم

نبود ار امر حق در عین واقع

کجا آدم بگندم بود طامع

خود او را بهر دنیا کرد خلق او

از آنرو داد بروی بطن و حلق او

نبد مقصود ز آدم و ز سرشتش

که جا پیوسته باشد در بهشتش

بدنیا می‌شد او بیشک روانه

ازو اغوای شیطان بد بهانه

نکوتر گویمت از عالم عقل

کند بردار ناسوت آدمی نقل

که بعد از نظم اقلیم طبیعت

بثانی رخت بندد بر حقیقت

رهد از تیه ظلمت نور گردد

عوالم جمله زو معمور گردد

بدون باعثی از ملک تجرید

شود کی نفس کی بند تقیید

بود باعث تقاضای کمالش

که بر اکل شجر آمد مثالش

ز مبدء بعد او ظلم است و عصیان

کند این ظلم بر خود نفس انسان

خود این ظلم ار چه از حکم قضا بود

ادب را یک گویم آن ز ما بود

از آنرو آدم اظهار خطا کرد

بحق «انا ظلمنا» را دعا کرد

خطا هم جز که در فعل بشر نیست

بکون وحدت از عصیان خیر نیست

در این عصیان هم آدم را کمال است

که غفران حق از پی لامحال است

بحق فتوح گردد راه آدم

ز رحمت کایدش والله اعلم