گنجور

 
صفی علیشاه

دگر بشنو ز عبد مالک الملک

که او نوح است و عالم جمله چون فلک

ظهور مالکیت را بمطلق

ز حق بیند بکل ما سوی الحق

به بیند نفس خود را خاصه مملوک

بدست اقتدارش شیئی مفلوک

در او یادب عبودیت تحقق

نیابد در خلوصش ره تفرق

چو دید او مالک الملک است مولی

عبودیت ز بهر اوست اولی

شود از قید رقیت خود آزاد

که کونینش نیاید هیچ در یاد

رسد از حق مجازاتش بتکرار

که از حق مالک‌الملک است و مختار

به ربقه اوست از مه تابماهی

دهد بر هر که خواهد پادشاهی

ورا خوانند درویشان قلندر

که از هر اسم و رسمی اوست برتر

قلندر نیست در حدی مقامش

بریزد هر چه شد لبریز جامش

چو تشریف بقا دادند بر دوش

ورا افکند وکرد آنرا فراموش

پس از آن کو ملک را حکمت آموخت

شد اندر کنج نادانی و لب دوخت

مپرس از من قلندر را که آن کیست

خدا داند پس از هستی شد او نیست

چو سلطان دو عالم از خدا شد

نهاد آنرا و در دلق گدا شد

شد ار چه خاک پایش زیب افلاک

چه افلاکی چه زیبی کم شد از خاک