گنجور

 
صفی علیشاه

بعبدالظاهر از حق گشت ظاهر

ظهور حق که بیند در مظاهر

ز بس پیداست پنداری نهانست

چوبی ضدست این پندار از آنست

چون هر چیزی بضد اوست ظاهر

نباشد ضد ذاتش در مظاهر

شناسی روز را از آنکه شب داشت

شب آمد نور او را محتجب داشت

بلاضد ذات پاک حق تعالی است

ز بس پیداست گوئی عین اشیاءست

چو اشیاء جمله معدوم الذواتند

هویدا از هویدائی ذاتند

بجز یک ذات را نبود ظهوری

ظهور غیر او را نیست نوری

ظهرو غیر او نقش و نمود است

نمایشها چو شد باقی وجود است

بعبدالظاهر این وصفست مکشوف

که او بر ظاهریت گشت موصوف

کند دعوت خلایق را بظاهر

بود احکام حقش بر ظواهر

که عالم جز بظاهر بر نسق نیست

هر آن خارش شمارد اهل حق نیست

بود عالم چون تن گر تن نباشد

ظهور از هستی ذوالمن نباشد

حق انرد پیکر عالم چو روح است

کسی داند که در روحش فتوح است

در اعضا گر نباشد هم نظامی

میسر نیست جسمی را دوامی

نظام جسم در تصحیح اعضاست

از این حسن نظام شرع پیداست

نظام شرع بهر حفظ ملک است

عبور از بحر با تنظیم فلک است

اگر فلکی شود سوراخ یا خرق

شنا ندهد ثمر، خواهی شدن غرق

کنی گر ترک ظاهر خوار باشی

مگر مجذوب یا بیمار باشی

چو عبدالظاهر اندر نظم ناموس

بود ساعی و این امریست محسوس

خلاف نظم ناموس ار کند کس

ز نظم ممکنات اندازدش پس

ز بس موسی بظاهر داشت رایات

بخط زر نوشت الواح تورات

بظاهر تا بود افزون نمودش

بحجم و عظم و افزونی فزودش

بتشبیه است او را حکم غالب

معادش هم بجسمانی مناسب

از آن ره رب ارنی گفت در طور

که بر اثبات تشبیه است منظور

بدانی تا تو این ظاهر کمال است

در این ظاهر ظهور ذوالجلالست

بذات خویش حق بیچند و چونست

منزه از ظهور و از بطونست

ولی چون هستیش را خواست ظاهر

تجلی کرد در کل مظاهر