گنجور

 
صفی علیشاه

بود عبدالکریم آنکس که مشهود

شد این اسمش بجان زاکرم ذیجود

تجلی بروی از وصف کرم کرد

وزین وجهش عزیز و محترم کرد

تحقق یافت بر وصف عبودت

زاکرامی که بود او را به نیت

کرم را چون کسی بشناخت ناچار

شود عامل بوی هر جا بمقدار

شناسد قدر هر چیزی بجایش

تعدی هم نجوید زا اقتضایش

شناسد آنکه نبود ملک و مالی

ز بهر عید یا خلق و خصالی

نیابد هیچ شیئی را که نسبت

بسوی عبد باشد در اضافت

مگر چیزی که بر وی ذوالکرم داد

هم او بر خلق آن مال و نعم داد

چو مولا بر کرم باشد نهادش

دهد بر هر که خواهد از عبادش

کریم از هیچ عبدی هیچ عیبی

نبیند جز که پوشد بی‌زریبی

کریم النفس جرمی در عیانش

نیاید جز که بخشد در زمانش

ندارد پیش جودش وزن وابی

گناهی تا که آید در حسابی

نباشد هیچ جرمی را نمایش

چو آید بحر اکرامش به جنبش

شود چون آید این یم در تلاطم

بهر یک قطره‌اش کون و مکان گم

چه جای آنکه گیرد ز اقتضائی

کسیرا بر گناهی یا خطائی

صفی گوید حدیثی کز سروش است

یم اکرام حق دایم بجوش است

از آندم کو بجوش آمد زاکرام

نشد وقتی که یکدم باشد آرام

کسی کو مظهر است اکرام حق را

کجا بیند بجرمی ما خلق را

اگر بیند بچشم جود بیند

نه از چشم زیان و سود بیند