گنجور

 
صفی علیشاه

بود عبدالشکور آنکس که دایم

بود کارش سپاس و شکر منعم

نداند نعمتی را جز ز حضرت

نه بیند هیچ از وی غیر نعمت

به صورت گرچه آن رنج است و نقمت

نبیند نقمت آنرا در حقیقت

شدید النقمه آمد حق بر اعدا

نباشد نقمتی زان گرچه پیدا

بظاهر بلکه آن وسع است و رحمت

خلاف اولیا و اهل طاعت

وسیع‌الرحمه است از بهر اخیار

نماید گرچه آن نقمات و آزار

بسا نعمت که منعم داد و غم بود

بسا نقمت که آن لطف وکرم بود

دهد نعمت بمشرک تا شود دور

دهد نقمت بعارف تا شود نور

بود عبدالشکور آنکس که در رنج

نبیند غیر ناز و نعمت و گنج

بر او زیبا نماید شادی و غم

دگر درد و دوا و عیش و ماتم

معانی ریزد از حق در دلم باز

کنم زان جمله بابی ب تو هم باز

هر آن فردی ز افراد خلایق

که دارد نعمتی از حق بلایق

بود عبدالشکور اندر سپاسش

که فرمودست حق نعمت شناسش

چو بیند نعمت منعم در اشیاء

هم اشیاء جمله او را همچو اعضا

شود پس شاکر او زین جمله نعمت

که حق بنهاده زان برجانش منت