گنجور

 
صفی علیشاه

ز عارف گوش کن گر مرد راهی

بذات و وصف و فعل حق گواهی

بود عارف کسی کو را دهد حق

شهودش در صفات و ذات مطلق

و ز آن اشهاد او را هست حالی

که باشد معرفت بی احتمالی

ز حالی کز شهودش گشت حادث

همانا معرفت را اوست باعث

بود فعلش خدائی زانکه بیناست

بفعل حق از آن شد کار او راست

بمیرد جمله از خلق و صفاتش

شود پس بر صفات‌الله حیاتش

شود در ذات حق ذاتش چو فانی

خود آنرا عارف ارخوانی توانی

چنین شخصی بمعنی حق‌شناس است

جز این عارف شدن و هم و قیاس است

هر آنچیزی که بروی واقعی تو

باو بر قدر دانش عارفی تو

بحق چون ره ندارد علم و ادراک

ز خود باید در او فانی شدن پاک

که از راه فنا عارف توان شد

ز سر من عرف واقف توان شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode