گنجور

 
صفی علیشاه

شنو از روح کآن ربانی آمد

لطیفه جوهر انسانی آمد

بود در اصطلاح قوم اشارت

باصل سر انسان در عبارت

و لیکن هست در نزد اطبا

بخاری بس لطیف و صاف و زیبا

بود از قلب هر آنش تولد

بملک تن کند سیر از تجرد

ز دل تولیدش اسباب حیات است

نفس زان موجب تفریح ذاتست

بخاراتی که از دل زاید آید

نفس آن را ز دل بیرون نماید

کند داخل هوای صاف سالم

بدل از بهر تفریح ملایم

رسد چون بر دماغ آنروح از دل

معین جنبش و حس راست شامل

زند چون دور در تن ز اختصاصی

بهر جا باشدش تأثیر خاصی

نبودم قصد تحقیقات طبی

نه عاشق را بود حمای غبی

تبش هر لحظه از آهی فزونست

دلش مستغرق دریای خون است

نباشد درد عاشق را علاجی

کجا آید بدست از وی مزاجی

بود تحقیق جالینوس و بقراط

بنزدیک طبیبان حق اسقاط

بیان ما ز حال اهل درد است

کشد آن بار دردش را که مرد است

طبیبان الهی صوفیانند

که اسرار ازل را ترجمانند

بما از روح مطلق راز گفتند

ز هر جا اصطلاحی باز گفتند

که هر جا نام آن دلدار چبود

تجلیهای آن رخسار چبود

بهر جا زو دری مفتوح گردد

بجائی عقل و جایی روح گردد

حکیم آن روح را تفسیر کرده

بنفس ناطقه تعبیر کرده

همان معنی که عقل منتخب بود

در اینجا نفس گشت و این عجب بود

خود آن در نزد صوفی جان جانست

نتیجه و جوهر کون و مکانست

غرض هر جا که بینی او هویداست

بوصفی و بنامی آشکار است

دگر در اصطلاح آمد مدلل

که باشد روح اعظم عقل اول

دگر جیریل باشد روح‌الالقا

هم او ملقی القلوب از غیب اعلا

ز «یلقی الروح من امره» یقین است

که ملقی الروح جبریل امین است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode