گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفای اصفهانی

بنام انکه ذات اوست پیدا

وزو بر ذیل پایان دست مبدا

ز مبدا و ز پایانست بیرون

که او باشد بلند و این و آن دون

بکنهش غیر او را دسترس نیست

در آن خلوت که کنه اوست کس نیست

بود او مغز مغز و غیر او پوست

کدامین غیر گر باشد کسی اوست

بود پیدا ز اسماء و ز اعیان

ولی از فرط پیدائیست پنهان

بما نزدیک تر از ما و دورست

حجاب گونه ذاتش ظهورست

چو شد طی طریق دور و نزدیک

خدا می ماند و بس جل باریک

بعیدست آنکه پندارد قریبست

دم آن کز بعد زد غرق حبیبست

که بعد و قرب از ماهیت ماست

وجود حق ز ماهیت مبراست

منزه ذات او از وضع و از این

نباشد درمیان ما و او بین

ب آن ذاتست گر پیداست اسمی

ب آن اسمست گر باشد طلسمی

طلسم هیکل مجموع عالم

تجلی گاه عین اسم اعظم

درآمد شاه در بازار و در کوی

طلاطم کرد بحر و ریخت در جوی

ازین دریاست این جوئیگه جاریست

که نام این حقیقت غیب ساریست

ز مجلای احد این ذات سرمد

تجلی کرد در جلباب احمد

از آن جلباب نازل گشت آیت

بشان خرقه شاه ولایت

گر از این خرقه دوران در امانست

ردای مهدی صاحب زمانست

بود این خرقه در هر دور هر کور

طراز دوش فقر صاحب دور

که ذات حق بنور اوست ظاهر

ازینجا گشت اول عین آخر

تجلی کرد پیش از خلق عالم

خدا در هیکل مسجود آدم

ز آدم کرد در عالم تنزل

با جزا گشت ظاهر دولت کل

نه آن کلست این کز جزو برپاست

بود کلی که سر تا پای اجزاست

نه آن کلی که با لذاتست مبهم

که این کلست عین کل عالم

نه آن مفهوم عام اعتباری

که باشد بر وجود صرف جاری

بل آن موجود صرف بی تکرر

که هر ذاتی بدو دارد تقرر

محیط مطلق موجود بر حق

بدون قید آن فردست مطلق

برون از قید تقلیدست و اطلاق

که هم در انفس است و هم در آفاق

بود بی حد و حصر آن ذات بی چون

ولی از حد درک ماست بیرون

مداری نیست این کز دور عقلست

که این طور از ورای طور عقلست

مر این طور در سر و کمون باد

باطوار حقیقت رهنمون باد

که دیوار بنایش زاب و گل نیست

سراپای سرایش غیر دل نیست

خداوندا دل ما را سری ده

بسرحد حقایق سروری ده

باقلیم فنایم رهبری کن

مرا در فقر معروف و سری کن

کسی کاین سلطنت را بنده باشد

بهر عالم که باشد زنده باشد

که بر سلطان سلطانان معنی

دهم جان و بگیرم جان معنی

بداودی رسان نطق طیورم

که داودم من این دفتر زبورم

مسیحم را تجلی ده ز جبریل

ز بورم را مثنی کن بانجیل

مر این انجیل را ده نور بیحد

ز اشراقات فرقان محمد

دلم چون بدر کامل منجلی کن

فروغم را ز خورشید علی کن

چراغم برفزور از شعله ذات

ز نورم ساز روشن ذات ذرات

ز وحدت روغنی کن در چراغم

بنه بر طاق ایوان دماغم

که بیند چشم دل با جلوه دوست

که تا ناخن ز ایوان دماغ اوست

توئی شاه خرابات دل من

بماوائی مرو از منزل من

که در خوردت زمین و آسمان نیست

مکان جای جلال لامکان نیست

دل ما را فضائی بس وسیعست

مقامی امن و ایوانی رفیعست

بپا کن دستگاه کبریائی

ببام دل بزن کوس خدائی

که من گر زاهد و گر می پرستم

ز اشراقات انوار الستم

تو لولوئی و من دریای نورم

تو موسی من و من کوه طورم

اناالحق یا هوالحق هر چه گوئی

بگو بی پرده میدانم که اوئی

ندارم جز تو من با جان خود کار

که غیر از تست پیشم نقش دیوار

سرای و نقش دیوار و در و کوی

تصاویر و تماثیل و جر و جوی

ز جمع الجمع تا حد هیولی

نباشد جز غنی الذات اولی

مرا گرداند عشقش دور بسیار

بکوی از کوی و از برزن ببازار

اگر در خویش او را دیدمی من

بدور خویشتن گردیدمی من

ازین کشور ب آن کشور دویدم

بهر کوه و بهر وادی رسیدم

گذشتم تا رسیدم بر در دل

شنیدم هایهوی کشور دل

بدیدم هفت اقلیم مسلم

بهر اقلیم چندین ملک معظم

بهر ملکت بسی شهر و دیارست

بهر شهر آشنائی شهریارست

بیاد او من بیگانه از هوش

نمودم آشنایان را فراموش

نه خویشی ماند در راهم نه غیری

نه اسم کعبه ئی نه نام دیری

مرا نه پای ماند از عشق و نه سر

بشکل گوی گردون مدور

کنون گر راجعستم گر مقیمم

چو کوکب بر صراط مستقیمم

بدور خویش میگردم چو گردون

ولی از اینم و از وضع بیرون

برون از وضع و از این و متائیم

اگر باشد کسی در دور مائیم

بامرماست این گردنده پیر

ز پیر ماست در تابنده تاثیر

ز ما برپاستی این دیر نه طاق

بما در سیر این شش سوست مشتاق

نبود این قالب تصویر اشباح

که ما بودیم در تدبیر ارواح

گرفته بازوی روح مکرم

نشانده بر مقام جمع آدم

که درویشان این در دستگیرند

سلاطین وجودند و فقیرند

منزه از مقام طعن و طنزند

مقیم بارگاه کنت کنزند

بعین آنکه در بیدای فرقند

باستیلای جمع الجمع غرقند

نه پستند و نه بالا ذوفنونند

امیر خطه بی چند و چونند

بر از رد و قبول زید و عمروند

قوام وحدت و قیوم امرند

ازین دونان دور اندیش دورند

بخلوتخانه گنج حضورند

ولی غیب و سلطان شهودند

بظلمات عدم نور وجودند

بکشت جود باقی رود نیلند

ب آب زندگی خضر دلیلند

مرا دادند در روز جوانی

ز جام خضر آب زندگانی

بهر گمگشته در راهی پناهند

چه گویم گر نگویم خضر راهند

بدورانی که هر روزیم شب بود

سراپای وجودم در طلب بود

دلم بد کافر عامی که در سیر

قدم ننهاده بیرون از در دیر

جوان بختی شهی روشن ضمیری

نکو روی و نکو اندیشه پیری

درآمد از درم چون نور مطلق

ز هر عضویش موئی در اناالحق

بجسم تیره من نور جان داد

مکان را هایهوی لا مکان داد

بدل القای اسرار ازل شد

مکانی لامکانی شد بدل شد

مرا از این سرای شرک و انباز

بگردون تجرد داد پرواز

نظر کردم بامعان در سویدا

شد آن سر سویدائی هویدا

ز پای افتادم و بی پای رفتم

رخ او دیدم و از جای رفتم

من درویش روی شاه دیدم

پری بگرفته بودم ماه دیدم

پریخوانی بافسونم هنر کرد

من دیوانه را دیوانه تر کرد

گسست از همدگر زنجیر تدبیر

نشاید بستن ایدونم بزنجیر

مگر زنجیر موئی آنشین خوی

کند زنجیر دل از حلقه موی

فرو بندد بدان لاغر میانی

صور را کوه بر موی معانی

بمعنی پوشد از صورت لباسی

صور را بنهد از معنی اساسی

که ما زین صورت و معنی گذشتیم

جنون عشق را مجنون دشتیم

شدم دیوانه یعنی عقل واماند

من و دل در کجا و او کجا ماند

زنم دستی کنون کز عقل رستم

ادب را پاس کی دارم که مستم

ز دام بند هشیاری جهم من

مگر داد دل از مستی دهم من

بگویم هر چه دانم هر چه خواهم

سر موئی ز شیدائی نکاهم

نیم من نائیم روح آلهی

دمد در نای خودخواهی نخواهی

چو گوید گو بگفتن ناگزیرم

اگر گوید مگو فرمان پذیرم

کنون در گفتگوئی بس عجیبست

که او هم سائلست و هم مجیبست

چو عارف دل ز دید خویش بر کند

کند با دیدن معروف پیوند

اگر بر کند بنیان تفرق

تمکن یافت بر صدر تحقق

وجود قطره شد در بحر فانی

نگشت آن بحر را آن قطره ثانی

فنا شد قطره دریا شد عدم شد

عدم موجود شد سر قدم شد

چو پردازد ز هستی مغز تا پوست

بگیرد پوست مغز از هستی دوست

اگر زد نوبت انی انا الله

بنوبت زد گه دولت نه بیگاه

گرش بردار بینی باش ستوار

که منصوران توحیدند بردار