گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفای اصفهانی

آنانکه در صراط صعود ولایتند

از حق نزول کرده و بر خلق آیتند

رایت زدند بر ز بر بام امر و خلق

در خطه امارتشان زیر رایتند

کونین در تغیر و مستان جام عشق

در کوی میفروش بظل حمایتند

مفتی کند روایت و در راه کوی فقر

واماندگان قافله اهل درایتند

در پیشگاه عشق گدایان ره نشین

صاحب سریر دولت بدوند و غایتند

در بحر موج خیز فنا کشتی نجات

بر آسمان فقر نجوم هدایتند

معشوق در نهایت حسنست و در خفاست

با آنکه عاشقان رخش بی نهایتند

گر غیر روی یار ببینند در وجود

اهل شهود در خور جرم و خیانتند

قومی که رسته اند ز وهم و خیال نفس

در بارگاه عقل امیر کفایتند

بگذشته از تقید جانند و قید جسم

وارسته از تعین شکر و شکایتند

ای دل ز اهل مدرسه بگریز کاین گروه

مخدوم بنده اند ولی بی عنایتند

در آستان میکده فقر خاک باش

ای تشنه لب که دردکشان در سقایتند

ما محرم معاینه و همرهان هنوز

در پرده حدیث و حجاب روایتند

این سبطیان سر زده از موسی کمال

از نیل رسته اند و بتیه غوایتند

جمعی که خوانده درس دل از مدرس صفا

در شارع حقیقت شرع ولایتند