گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفای اصفهانی

چو گذشتم از علایق به جهان جان گذشتم

رخ آن دیار دیدم ز سر جهان گذشتم

بسمای فقر دیدم رخ آفتاب دولت

بزمین او شدم پست وز آسمان گذشتم

منم آن تهمتن سیر به نیمروز غزلت

که بپای رخش تاء/ئید ز هفتخوان گذشتم

چو کشید شست تقدیر زه کمان وحدت

بدل چو تیر از خانه نه کمان گذشتم

بگمانم اینکه ره نیست باو ز درد مردم

بیقین رسیدم ای سالک و از گمان گذشتم

سر سلطنت ندارد دل آسمان شکوهم

که بخانقاه درویش بر آستان گذشتم

من و ماه هر دو بودیم بکاروان گردون

پی رخش من قوی بود ز کاروان گذشتم

ننهند وقر در فقر مکانت مکان را

ز مکان گذشته ام من که بلامکان گذشتم

من و لا مکان توحید و تصرف ولایت

همه کون از تو ای خواجه من از مکان گذشتم

ملکوت و ملک بادا سعدا و اشقیا را

که گذشتم از تن و جان وزاین و آن گذشتم

نه برایگان شدم خاص هزار یار مردم

که بر آستانه قدس خدایگان گذشتم

بر ازین خیال و این وهم چو روی شاه دیدم

ز خیال و وهم و جان و خرد و روان گذشتم

نه زمانی و مکانی شه آسمانیم من

بمکان فقر بر پادشه زمان گذشتم

من و تاج فقر و اقلیم فنا و گنج بینش

که ب آرزویش از سلطنت کیان گذشتم

نشدم مقید کون صفای مطلقم من

که چو آفتاب پاک آمدم و روان گذشتم