صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

چو گذشتم از علایق به جهان جان گذشتم

رخ آن دیار دیدم ز سر جهان گذشتم

بسمای فقر دیدم رخ آفتاب دولت

بزمین او شدم پست وز آسمان گذشتم

منم آن تهمتن سیر به نیمروز غزلت

که بپای رخش تاء/ئید ز هفتخوان گذشتم

چو کشید شست تقدیر زه کمان وحدت

بدل چو تیر از خانه نه کمان گذشتم

بگمانم اینکه ره نیست باو ز درد مردم

بیقین رسیدم ای سالک و از گمان گذشتم

سر سلطنت ندارد دل آسمان شکوهم

که بخانقاه درویش بر آستان گذشتم

من و ماه هر دو بودیم بکاروان گردون

پی رخش من قوی بود ز کاروان گذشتم

ننهند وقر در فقر مکانت مکان را

ز مکان گذشته ام من که بلامکان گذشتم

من و لا مکان توحید و تصرف ولایت

همه کون از تو ای خواجه من از مکان گذشتم

ملکوت و ملک بادا سعدا و اشقیا را

که گذشتم از تن و جان وزاین و آن گذشتم

نه برایگان شدم خاص هزار یار مردم

که بر آستانه قدس خدایگان گذشتم

بر ازین خیال و این وهم چو روی شاه دیدم

ز خیال و وهم و جان و خرد و روان گذشتم

نه زمانی و مکانی شه آسمانیم من

بمکان فقر بر پادشه زمان گذشتم

من و تاج فقر و اقلیم فنا و گنج بینش

که ب آرزویش از سلطنت کیان گذشتم

نشدم مقید کون صفای مطلقم من

که چو آفتاب پاک آمدم و روان گذشتم