گنجور

 
صفای اصفهانی

ای آتش عشق ای دل نوانم

ای آفت جسم ای بلای جانم

از دست تو با جان دردمندم

درشست تو با جان ناتوانم

ای شعله بی دود مشعل دل

دود از تو برآمد زد و دمانم

ای آتش کانون سینه من

از پوست رسیدی باستخوانم

افروختی این پیکر نژندم

در مغز دویدی و در روانم

ای شیر قوی زور بر باری

من مور ضعیفم نه پهلوانم

افکندی ازین نیم جان هستی

از بسکه زدی پنجه در کمانم

بامور کنی رنجه دست و بازو

من خود نه زمینم نه آسمانم

ای اژدر چوپان دشت ایمن

فرعون نیم موسی زمانم

هی از دهن آتش دمی بکینم

هی تفته کنی از دم و دهانم

ای پرتو قندیل دیر باطن

من شمع تو را عنبرین دخانم

اجزای دخانی بجزو نوری

مستهلک و من رفته از میانم

ای زند زرادشت سر پنهان

مرموز ترا یار باستانم

من زند نخوانم هگرز و دائم

پا زند ترا پیر زند خوانم

ای ورطه بیم و ره هلاکت

گم شد بدیار تو کاروانم

زین خوان خطرناک اگر گذشتم

صاحب خطرم مرد هفت خوانم

شهباز مرا بود پر دولت

چون بال گشودم ز آشیانم

گفتم ننشینم بجای دیگر

بر ساعد سلطان بود مکانم

ناگاه فتادم بسخت دامی

چونانکه نه نامست و نه نشانم

ای فتنه آسیمه سر فکندی

آخر ببلائی ز ناگهانم

بودم شه ملک صلاح و تقوی

صد فضل و هنر بود پاسبانم

دیوان حکم بود زیر حکمم

یکران خرد بود زیر رانم

تا کرد بفقر و جنون و مستی

دستان تو در شهر داستانم

بر هیچ نداد آن کم از گرانی

امروز بهیچ ار دهد گرانم

سودای تو در سر دویدو بگرفت

در سینه چنو مام مهربانم

گفتم که بدامان ما در ایدر

از دست دد و دام در امانم

غافل که بچنگ هژبر غضبان

یا در دهن اژدها دمانم

سودی که شد از علم و فضل حاصل

آسیب سر از فتنه زبانم

گفتم که ددند این گروه دانی

مردود ددان دنی از آنم

گفتم که سنانست گفت عامی

زد عامی ما سخته باسنانم

در وحشتم‌از این کران و کوران

ایکاش نگردند بر کرانم

ای عشق تو بودی گریزگاهم

ای حصن تو گشتی نگاهبانم

پروردیم از قوت جان بطفلی

گستردی از آلای خویش خوانم

چون شد که بخونم کشی بخواری

ایدون که بزرگ ویل و کلانم

بل تا که ز هستی کمیت همت

بجهانم و خود را ز غم جهانم

بگذار که یابم رهائی از خود

وین جان بغم مانده وارهانم

با رفرف روح از سواد امکان

تا ساحت شهر وجوب رانم

زین فقر نهم زین بر اسب دولت

تازم بسر گنج شایگانم

سلطان شوم اندر سرای روشن

تا چند در این تیره خاکدانم

در باغ الهی کنم تفرج

کافسرده از این باغ و بوستانم

خورشید شوم بر سمای وحدت

در سایه محبوب دلستانم

میدان مکان تنگ و سیر را من

با صاعقه و برق همعنانم

این آخور ما و اخر مکان را

من فارس میدان لا مکانم

درویشم و در کشور تجرد

سلطان ینال و شه طغانم

دارای بری از زوال و نقصان

عرفان و حکم ملک جاودانم

چون بر به کمان سخن نهم تیر

گردون نتواند کشد کمانم

در سوختن پرده علائق

چون شعله که افتد پیر نیانم

جولان منصه شهود دل

بر رخش یکی گرد سیستانم

خنگم جبروت آزماید از تک

نادیده بر رانش خیز رانم

بیرون ز جهان و چو کون جامع

خود جامع مجموعه جهانم

بگذشته ز اسمایم وز اعیان

در عین مسمی و در عیانم

در بایدت ار جذب کن که بحرم

زر شایدت ار کسب کن که کانم

بر خویش نبندم ز خود نگویم

گوینده خدا بنده ترجمانم

سر سریان هویت او

ظاهر شده از کسوت عیانم

از کان کماهی زر الهی

کی مرد زر و جامه و دکانم

کردست سرایت بجان و بر دل

سر بر زده از کلک و از بنانم

مرغ ملکوتم خروس عرشم

توحید شهودی بود از آنم

آیات معارف ز عرش وحدت

نازل ز الف تا به یا بشانم

موسی نیم اما بمدین جان

بر گله مقصود خود شبانم

عیسی نیم اما همای خورشید

فرخیست که پرورده ماکیانم

از آب حیات بهشت حکمت

سر سبزتر از شاخ ضیمرانم

ای طفل طریقت که نکته نوشی

بنیوش که من پیر نکته دانم

در عشق بمیر و فنای توحید

گر زنده نگشتی منت ضمانم

بین صحو و مقامات پند پیرم

گو باش بصورت اگر جوانم

در سیر مه از این مه کیانی

وز گردش این گنبد کیانم

بی آب ترست از سراب ظم آن

آنی که برون از زمان و آنم

آب ار نخورد گوهر تجلی

از طبع چنو قلزم روانم

شستم چو لب از شیر مام شستم

بر عرش دل و دست میزبانم

بی منت تن بی مرارت جان

بر مائده عرش میهمانم

در حجر نبوت بود مقامم

وز ثدی ولایت بود لبانم

طفل پدر عقل و مادر نفس

لابل پدر این و ام آنم

طفلم بطریق محمد و آل

یعنی پدر پیر کن فکانم

در گوشه عزلت خزیده در شرق

تا غرب چنو صرصر بزانم

در گلشن توحید و باغ عرفان

چون سرو که بر گل چمد چمانم

من بنده صفایم که مغز جان را

از مشک گرامی تر و زبانم

بسیار گرانست و نغز مفروش

ارزان به کس این پند رایگانم