گنجور

 
صائب تبریزی

هر چند هست مشرق دیدار آینه

باشد نظر به سینه من تار آینه

جوهر ده است خواب پریشان به دیده اش

تا دیده روی نوخط دلدار آینه

تا از عرق شده است گهربار روی یار

لب باز کرده است صدف وار آینه

چون آب زیر سبزه خوابیده شد نهان

از خجلت تو در ته زنگار آینه

از نقش، ساده چون دل بی مدعا شده است

در عهد او ز حیرت سرشار آینه

چون روی شرمناک کند جلوه در نظر

از بس ترست ازان گل رخسار آینه

شوقم به دلبر از دل روشن زیاده شد

باشد سراب تشنه دیدار آینه

دربسته خانه ای است که قفلش ز جوهرست

با چهره گشاده دلدار آینه

چون نامه دریده ز شرم عذار او

دارد تلاش رخنه دیوار آینه

بر روی کار، بخیه اش از جوهر اوفتاد

تا شد طرف به عارض دلدار آینه

دارد ز انفعال رخ تازه خط او

در پیرهن ز جوهر خود خار آینه

تا صفحه عذار ترا دیده ام، شده است

چون فرد باطلم به نظرخوار آینه

از چشم شور، امن ز بخت سیه شدم

آسوده می شود چو شود تار آینه

نتوان به فکر راز فلک یافتن که هست

اندیشه مور و این در و دیوار آینه

صحرای ساده ای است که در وی گیاه نیست

نسبت به روی نوخط دلدار آینه

شام گرفته ای است که دل می کند سیاه

صائب نظر به عارض دلدار آینه