گنجور

 
صائب تبریزی

در برون رفتن ز بزم زندگی کاهل مشو

نیستی خضر از گرانجانان این محفل مشو

تا توانی چون موج دریا را کشیدن در کنار

چون خس و خاشاک محو جلوه ساحل مشو

تا ز دوش رهروان باری توان برداشتن

از گرانجانی غبار خاطر منزل مشو

آسمان نقد ترا چندین گره آماده است

زینهار ای پست فطرت خرج آب و گل مشو

جسم را تعمیر کن چندان که صاحبدل شوی

چون به لیلی راه ردی واله محمل مشو

می رسد چون عطسه بی تمهید گلبانگ رحیل

از سرانجام سفر در هر نفس غافل مشو

چیست بخت سبز تا از آسمان خواهد کسی

زان بهار بی خزان قانع به این حاصل مشو

می کند در ناخنت نی خامه تکلیف عقل

عشرت طفلانه می خواهد دلت، عاقل مشو

می شود بازیچه باد صبا خاکسترت

بی طلب زنهار چون پروانه در محفل مشو

فربهی از خوان مردم رنج باریک آورد

همچو ماه نو به نور عاریت کامل مشو

ایمن است از سوختن تا نخل صاحب میوه است

در ریاض زندگی چون بید بی حاصل مشو

سرمه خاموشی سیل است دریای محیط

تا به شهرت تشنه ای چون ناقصان واصل مشو

می توان صائب به لاحولی شکست ابلیس را

زینهار از حمله این بی جگر بیدل مشو

نیست صائب جز ندامت آرزو را حاصلی

بیش ازین فرمان پذیر آرزوی دل مشو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode