گنجور

 
صائب تبریزی

می کند آن که علاج دل بیچاره من

کاش می داشت خبر از دل آواره من

از تماشای دو عالم نشود سیر نگاه

هر که گردید بدآموز به نظاره من

بس که سیراب شد از گریه من، می آید

کار سنگ یده از مهره گهواره من

باده آتش، پر پروانه بود پرده شرم

این سخن را بچشانید به میخواره من

صائب از اهل وفا پاک شد آفاق و هنوز

از جفا سیر نشد یار جفاکاره من

 
 
 
فیض کاشانی

چاره‌ها رفت ز دست دل بیچاره من

تو بیا چارهٔ من شو که توئی چاره من

در بیابان طلب بیسر و پا می‌گردد

که ترا میطلبد این دل آوارهٔ من

در طلب پا نکشم در رهش ار سر برود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه