گنجور

 
صائب تبریزی

چند چون مردم کوتاه نظر خندیدن؟

در شبستان فنا همچو شرر خندیدن

صبح جان بر سر یک چند دم سرد گذاشت

عمر کوتاه کند همچو شرر خندیدن

نوحه شهپر شاهین اجل می آید

چند چون کبک به هر کوه و کمر خندیدن؟

از شکر خنده بیجاست پریشانی صبح

کار الماس نماید به جگر، خندیدن

مهر خورشید ازان بر دهن صبح زدند

که به آن لب نزد دم ز شکر خندیدن

صدف پاک گهر از دل من دارد یاد

در وطن غنچه نشستن، به سفر خندیدن

رشک در ناخن حساد چرا نی نکند؟

شد علم خامه صائب به شکر خندیدن

 
 
 
مولانا

جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن

آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن

گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم

عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی

[...]

صائب تبریزی

کار دریاست ز هر موج خطر خندیدن

رو نکردن ترش از تلخ، شکر خندیدن

شیوه زنده دلان است درین باغ چو گل

همه شب غنچه شدن، وقت سحر خندیدن

می کند خرده جان سفری را باقی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه