گنجور

 
صائب تبریزی

آه مظلوم است در بالا دوی ادراک من

از زبردستی به ساق عرش پیچد تاک من

کیست دیگر تا تواند دست با من کوفتن؟

کآسمان باآن زبردستی بود در خاک من

نیست چین نارسایی در کمند فکرتم

هست گیراتر ز چشم آهوان فتراک من

چون پر پروانه سوزد پرده افلاک را

گر نفس در دل ندزدد شعله ادراک من

اشک نیسان چون صدف گوهر شود در سینه ام

وقت تخمی خوش که افتد در زمین پاک من

جوهر ذاتی نمی گرداند از شمشیر روی

می زند سرپنجه با دریا خس و خاشاک من

شمع عالمسوز را انگشت زنهاری کند

چون به محفل رو نهد پروانه بی باک من

سیر چشمان را نظر بر جامه پوشیده نیست

ورنه بوی پیرهن باشد گریبان چاک من

می شود صائب ز سوز سینه ام عالم فروز

گر چراغ کشته ای آرد کسی بر خاک من