گنجور

 
صائب تبریزی

ز دوزخ است چه پروا نیازمند ترا؟

که ساخت شعله سویدای دل سپند ترا

مگر ز خاک شهیدان عشق می آیی؟

که دست و پای نگارین بود سمند ترا

سپهر سبزه خوابیده ای است در قدمش

به عمر خضر چه نسبت قد بلند ترا؟

تبسم تو دل از کار می برد چون صبح

چه حاجت است مکرر کنند قند ترا؟

به بی قرار تو دوزخ چه می تواند کرد؟

که آتش است بهار طرب سپند ترا

چو آمدی به شکار من آنقدر بنشین

که طوق گردن ایمان کنم کمند ترا

شکار لاغر ما نیست قابل تسخیر

وگرنه رتبه آزادگی است بند ترا

اگر چه تنگ شکر شد جهان ز گفتارش

ندیده است کسی لعل نوشخند ترا

 
 
 
غزل شمارهٔ ۵۹۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
بابافغانی

نظر بغیر نباشد اسیر بند ترا

بناز کس نکشد دل نیازمند ترا

شکر لبان همه دارند بر کلام تو گوش

چه لطف داد خدا لعل نوشخند ترا

مهی که از کف یوسف عنان حسن ربود

[...]

صائب تبریزی

چنین که عقل کشیده است زیر بند ترا

عجب که عشق رهاند ازین کمند ترا

مباش بی دل نالان که آتشین رویان

ز دست هم بربایند چون سپند ترا

عنان به دست فرومایگان مده زنهار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه